هو


یاسمن کلاس اول است. موهای خرمایی رنگ و صافی دارد. چشمهایش شاید هم رنگ چشم های من است. وحشی و بدون رنگ. نه روشن و نه تیره. مدام رنگ عوض می کند. صدایش خیلی کودکانه تر از آن است که بگوید امسال با سواد می شود. رفتارش هم. آن دلبری های دخترانه اش. آن همه کرشمه ای که در مایل نگه داشتن سرش دارد. روز اولی که دیدمش نمی توانست پیراهنش را بر تن کند و مدام به من میگفت خاله. به منی که بیش از هر کسی از این حرف ها متنفر است.
یاسمن از باقی بچه ها کوچک تر است. اگر هم سن و سال من بود مینوشتم لوند است. اما حالا که اینقدر کوچک است جز معصومیت توصیف دیگری برایش ندارم. هر روز که مرا میبیند سراغ ساعت های کلاسمان را میگیرد. نمیدانم در دلش چه میگذرد. شاید در خیال او هم من زن جوانی هستم که هر بار به صورتم لبخند میزند چشم هایم برایش دو دو میزند. شاید هم من همان خاله ای هستم که دکمه های تا به تای پیراهنش را مرتب میکند. نمیدانم... هرچه هست دخترکی که خیلی از شش ساله ها کوچکتر به نظر میرسد با لبخندی نمایانگر ردیف دندان هایی که همگی افتاده اند هر روز از من دلبری میکند.

یاسمن درست وسط روضه ی سخت و جانکاه روضه خوان گردنش را مایل نگه میدارد و با موهایی که آنقدر شل بسته شده که هر دم بیم آن دارم که باز شود به سویم راه می افتد. روضه خوان رفته است کنج خرابه و دارد از دست هایی می گوید که لب و دندان بابا را لمس میکنند. هنوز جمله ی بعدی شروع نشده که یاسمن مثل همه ی روز های هفته دست های کوچک و احتمالن نرمش را دور من حلقه میکند. دست هایی که آنقدر بزرگ نیستند تا تمام مرا در بر بگیرند. حالا که فکر میکنم می بینم انگار همیشه پرده ای از اشک در چشم هایش جا خوش کرده. در همان چشم های خمارِ وحشی. نمیدانم این قیاس کار شیطان است یا کارِ دلم. دلم که مدام دارد خیال بافی میکند. هربار که در مدرسه مرا به آغوش می کشد دست میبرم، دست های کوچک را از تنم جدا میکنم و بی آنکه ذره ای از احساس خوشایندم را بر ملا کنم میگویم من هم دوست دارم محبتم را به شما نشان دهم اما مدرسه و ساعت کلاس وقت مناسبی برای در اغوش کشیدن دیگران نیست. شاید آن لحظه هایی که دست های کوچک سه ساله بر صورت بابا کنکاش می کردند، یک نفر باید آن ها را جدا میکرده و می گفته خرابه جای مناسبی برای نشان دادن محبتت نیست دختر جان. خدا را چه دیدی شاید دخترک کمتر غصه ی خون های خشک شده بر لب های بابا را میخورد...

نمی توانم تمرکز کنم. روضه خوان سخت میخواند و من سفر کرده ام به دبستان. بین شاگردانم ایستاده ام و یک به یک نگاهشان می کنم. کدام یک رقیه ترند؟ شاید مطهره سادات... عصر یکشنبه بعد از جلسه مادرش با مدیر مدرسه ایستاده بود به حرف زدن. او از مهدکودک و خواهرش هم از دبستان، هر دو معطل بر روی پا ایستاده بودند و هر از چند گاهی سرک می کشیدند توی آشپرخانه. من که مطابق بیشتر روز ها ناهار نخورده بودم تازه پشت میز نشسته ام و دارم با نرگس حرف میزنم. یکباره حواسم میرود کنار در ورودی آشپزخانه. مطهره سادات سرش را میدزدد و میرود. بلند میشوم، توی درگاه در می ایستم و می گویم. مطهره سادات، لقمه بگیرم شما هم بخوری؟ گرسنه نیستی؟ یک نه ی خجالتی میگوید و سر میخورد پشت سر خواهر بزرگترش پناه میگیرد. برمیگردم کنار میز. غذا دیگر از گلویم پایین نمی رود. دو تا لقمه ی کوچک میگیرم و میدهم دست مائده سادات. میگویم مطهره حتمن لقمه را از تو میگیرد. ببینم چه میکنی! چند دقیقه ی بعد هر دو مشغول خوردن اند. بر میگردم توی جلسه. پای روضه. گوشم به دهان روضه خوان است و حکایت غریبی دختر حسین بن علی. اما خیالم باز پر زده. رفته در اتاق 110 راهنمایی، دو زانو روبروی تابش نشسته است و نمایش نامه را گوش میدهد. جعبه ی دستمال کاغذی وسط جمع به نیمه رسیده، و او دارد با آب و تاب میخواند. از همان جایی که بوی غذای گرم در خرابه پیچیده بود و زینب کبری میگفت «مگر نمیدانی که صدقه بر ما حرام است؟»...

کاش یکی این دل دیوانه را کمی تسلی بدهد... برای من خیلی سخت است فردا به مدرسه بروم و وقتی لبخند یاسمن را دیدم به گریه نیفتم. وقتی فاطمه عبای مشکی کوچکش را سرش کرده و دوان دوان میخواهد عصر به خانه برود. وقتی اسماء می آید کاغذ سفید از دفتر بگیرد و من که کاغذ هارا به دستش داده ام میگویم مراقب پله ها باش، یواش برو...
با این دلبری ها و این سادگی ها چه کنم؟ با اینکه میبینم دختر بچه های هفت ساله چقدر کم توانند و محتاج مراقبت؟ چه کنم وقتی قیاس میکنم دخترکان ترش رویی ندیده را با نازدانه ی اباعبدالله؟ با سه ساله ای که چهل منزل با سر بر نیزه شده ی پدر و برادرانش هم سفر شده... با کودکی که حتم دارم سراپا شوق بوده تا با شیرخوار شش ماهه اندکی بازی کند. تو بگو با این همه شیرینی... با این همه غم چه کنم....