۹ مطلب با موضوع «مضیف امام حسن» ثبت شده است

سحر دوازدهم

هو


همه چیز خلاصه شده در زندگی ماشینی قرن 21. این همه چیز یعنی حتی سحر های ماه رمضان هم به انحصار کار و حقوق ماهیانه در آمده است. همه می دویم تا بیشتر در بیاوریم. تا بیشتر در کار غرق شویم. تا دو تا سایت و درگاه را بیشتر بارگزاری کنیم. میدویم تا مقاله های آمریکایی ها و ژاپنی ها را ترجمه کنیم برای پیشرفت کردن. غافل از اینکه اگر به جای این خروار خروار مقاله خواندن ها کمی حسن ظن مان را به خدا بیشتر کرده بودیم میتوانستیم از همین دعای سحر ده ها طرح تربیتی و آموزشی در بیاوریم. تمام سحر هارا داریم به بطالت میگذرانیم غافل ازینکه "الفرص تمر مر السحاب...". هیچ روزی نیست که برویم کنج حرم بایستیم امین الله بخوانیم و برگردیم. هیچ نیمه شبی نیست که با ناله ی العفو ملائکه ی ارک بسوزیم. مارا نه توان دوری تو ست، و نه تاب قربت... تو دست ما بگیر 

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

سحر اول

هو


هیچ توشه ای ندارم. دست خالی تر از همیشه. رجب و شعبان را به بطالت گذرانده ام. خبط و خطایم از همیشه بیشتر بوده؛ و غافل تر از هربار آخر شعبان خوانده ام ان لم تکن غفرت لنا فیما مضی من شعبان فاغفر لنا فیما بقی منه... هیچ بعید نیست که نیشخندی به روی زیادم حواله کرده باشی...

امسال که در به در فرصت های تا سحر بیدار ماندنم تو دستگیری کن؛ شاید عاقبت جایی به کارت آمدم...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

شب بیست و یکم

هو


هیچ چیز از امشب نفهمیدم... 

بنا نیست امسال توشه ای داشته باشم.

موافقین ۲ مخالفین ۰
هدی

سحر آخر

هو


دل کندن از رمضان همیشه سخت بوده. آن هم رمضانی که همه اش به مستی و بطالت گذشته. انگار هنوز منتظرم روزهای بعدی ماه خدا بیایند و من کمی دریابم. دریابم که تو برای آسوده بودن من همه چیز را فراهم کردی و من حتی به قول ساده ی خودم و تو و شب بیست و سوم رمضان هم وفادار نماندم. 

مینویسم اینجا، که آخرین سحر رمضان اولین سال در مسیر کمال بودنم، قول میدهم، به خودم، به تو، به امام حسین، به مرد زندگی ام، به لیله القدر، به حسینیه فاطمه الزهرا، به تمام روزهایی که در گرمای تابستان با زبان روزه در علی محمدی برای اعتلای اسلام کار کرده ام، به تک تک کلمات نهج البلاغه که این شب ها صاحب و مصاحبم شده، به سال های رفته از عمرم، به روز های انتظار تا استجابت حرفهای کنار ضریح با تمام وجود، با تمام صداقتی که در من هست، با تنها سرمایه ام، اشک بر سید الشهدا، شیطانی که در من هست، و جز من نیست به ذلت بکشانم. تو دست گیری میکنی. تو کریم بنده نوازی. بعید نیست نجات وقتی تو را دارم...

موافقین ۵ مخالفین ۰
هدی

سحر بیست و سوم

هو


حانیه میگوید میوه نداری؟ نگاهش میکنم و به خنده میگویم داشتم! بین راه تا برسیم خوردیم تمام شد. با همان لحن شاکی همیشگی میگوید نیست خیلی مسیرتان دور است! لبخند میزنم و برمیگردم سراغ قرآن خواندنم. یک گوشم پی حرفهای حاج آقاست. دارد فضیلت شب بیست و سوم میگوید. تند و روان سوره ی عنکبوت را میخوانم. یادش بخیر. کوچک تر که بودم میگفتم هرکس عنکبوتی را بکشد باید سوره ی عنکبوت بخواند؛ چون عنکبوت همان حیوانی است که در غار جان پیامبر را حفظ کرده. و از بس خواندنش برایم دشوار و ناممکن مینمود محال بود عنکبوت های کوچک و بزرگ توی پارکینگ را بکشم. اما حالا در سن بیست و یک سالگی شب بیست و سوم ماه مبارک نشسته بودم و نه تنها سوره ی عنکبوت را میخواندم؛ بلکه با همتی مثال زدنی همزمان سخنرانی و توصیه های حاج آقا را هم گوش میکردم. حانیه میزند به پهلویم. آیه که تمام میشود برمیگردم و میگویم چه شده؟ خودش را مظلوم میکند و میگوید برو آب بیاور تشنه ام. در لحظه به دلم می آید که حاج آقا میگفتند کار های خوب را بگذارید شب قدر انجام بدهید که ثوابش صد چندان باشد. با زرنگی میگویم باشد، اگر کفشهایت راحت است بده من بپوشم بروم بیاورم. صندل های حانیه را میپوشم و از لابلای جمعیت میروم سمت تانکر آب. دیگر قرآن همراهم نیست، پس تمام حواسم را به حرف های حاج آقا میدهم. میگویند عافیت بخواهید. همان توصیه ی سال قبل. همان خواستنی که در های رحمت را به رویم باز کرد. همان عافیتی که در تحصیل دستم را گرفت. در نگه داشتن نصف دینم به احسن نحو راهنمایم بود. مرا اربعین کربلا برد. و هزار نعمت دیگر که از کثرت فراموشم شده. حاج آقا میگفت همین عافیتی را که گفتم، برای دیگری بخواهید. برای رفیقتان. برای بغل دستی. برای پدر و مادر. برای کسانی که دوستشان دارید. هنوز لیوان یک بار مصرف از آب خنک پر نشده که تصمیم میگیرم برای تو عافیت بخواهم. امسال. برای تو دعا کنم. به برکت این دعا شاید در حق من نیز چیزی اجابت شود. برمیگردم سمت جایی که نشسته ایم. تا آخر سخنرانی باقی سوره ها را میخوانم و بعد گوش میدهم به حرف ها و روضه ای که حاج آقا میخوانند. مهیای قرآن سر گرفتن میشویم که یادم می آید دیشب زن دایی جانت میگفتند زمانی که قارون را زمین بلعید خدا گقت به عزتم سوگند اگر یکبار مرا صدا زده بود اورا میبخشیدم. همین تلنگری است برای اینکه "بک یا الله" را این بار با توجه بیشتری بگویم. چشم هایم را میبندم و ناگهان تصویرمان در خیابان شیرازی حوالی ورودی حرم نقش میبندد. ذکر گفتن ها همزمان میشود با حرکت مان. از در ورودی به بسط طوسی. داریم به امیرالمومنین قسم میدهیم که یاد شعر آقای سهرابی و بسط طوسی می افتم. دلم میلرزد. نمیدانم چه سری است در اینکه حاج آقا امسال اشتباها حضرت مجتبی را جابجا میگویند و ما دوبار به کریم اهل بیت متوسل میشویم. هرچه هست فرصت است برای گدایی کردن. میگویم آقا جان تو با کریم بودنت دست مارا بگیر. ما با بضاعت اندکمان عزای تو را اقامه میکنیم. یکی یکی اسامی مبارک ائمه را میگوییم تا میرسیم به حضرت باب الحوائج موسای کاظم. انگار یادم افتاده باشد که در حرم علی بن موسی هستیم. دو تایی میرویم وارد صحن انقلاب میشویم. کنج انقلاب مینشینیم. درست مثل همان سحری که رفتی برایمان صبحانه از خادمین آقا گرفتی. با بردن نام امام جواد توی دلم میگویم باب حاجات حضرت رضا... دلم فرو میریزد. سنگ سیاه آب میشود از دلتنگی حرم... من هستم و پنجره فولاد. من هستم و نام تو که به آقا، به صاحب نامت میسپارمت. من هستم که روبروی پنجره فولاد ایستاده ام و از حضرت هادی میخواهم تو را اربعین به کربلا ببرد. پرت میشوم به چند ماه قبل. به سحر سرد بهمن ماه نود و چهار وقتی با پای برهنه در صحن انقلاب راه میرفتم و نقاره میزدند. وقتی از ایوان طلا وارد میشدم و صدای نقاره هنوز می آمد نام مبارک حضرت عسکری را میبردیم. از دار الشکر کنار ضریح در روضه ی منوره صاحب و مولایمان را صدا زدم و گفتم اگر مانع ظهور تو من هستم، مرا از میان بردار. برای تو کنار تصویر حرم مولای غریبمان عافیت خواستم... همان قدر سربسته که فردای شبی که با هم نزدیک منطقه ی پنج حرم نشسته بودیم خواسته بودم. همان قدر با خجالت. همان قدر با دلهره. با همان ترس همیشگی که در من هست. من برای تو خواستم... همان طور که روزی، فردای اربعین کنار ضریح سید الشهدا برای خودم. به شیوه ی خودم. کاش یکبار دیگر کنار ضریح حسین بن علی بی اختیار دق الباب میکردیم...

موافقین ۴ مخالفین ۰
هدی

سحر بیست و دوم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی

سحر دهم

هو


ساعت حوالی یک بعد از ظهر است. حالا نیم ساعت این طرف یا آنطرف چندان مهم نیست. آنقدر بگویم که آفتاب گرم خرداد یا زاویه ای نزدیک به نود درجه مستقیم می تابد. دارم پیاده می روم سمت خانه و چیزی زمزمه میکنم. چند خطی که میگذرد، حواسم جمع خواندنم می شود. لحظه ای که متوجه میشوم دقیقن داشتم چه میگفتم می ایستم، و بعد به خودم می آیم و راه میافتم. این بار جدی تر میخوانم. انگار میخواهم تمام دردم را در همان چند کلمه ی ابتدایی نشان دهم. «بأبی جریحاً لا یُداوى جرحه...»

حالا که خط به خط، کلمه به کلمه میدانم روضه خوان چه میگوید، سخت است بخوانم و مجنون نشوم. این روضه را، شاید اندک، اما کسی میفهمد که در گرما با دهان تشنه زیر آفتاب ساعت ها مانده باشد. وقتی میخوانم که بر زمین داغ صحرای کربلا، برهنه رها شده بودی...

من از تو کنار ضریحت خواسته ام...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

سحر دوم

هو


می شود من ساکت بمانم و فقط صدای العفو بیاید؟ همان صدایی که مدت ها دلتنگش بودم. آن وقت حاجی بگوید آنقدر العفو بگو تا دلت بشکند. اما مگر سنگ سیاهی که زنگار گناه گرفته؛ ساده به رحم می آید؟ گاهی گمان میکنم چیزی نمانده تا قوم الظالمین شدن. اگز گریه بر عزیز فاطمه را از من بگیرند. اگر از غبارِ راه نوکران حسین بن علی بودن، باز بمانم. آن وقت است که اندک امیدی که دارم از دست میرود.
حتی اگر به دوزخم می افکنی، نعمت بکاء بر سید الشهدا را از من دریغ مکن...

موافقین ۳ مخالفین ۰
هدی

سحر اول

هو


میگویی همراهت بیایم برویم افتتاح بخوانیم. خوب فکر میکنم. و میگویم نه. این اولین و آخرین سحرِ اول زندگی مان بود. اما این عنوان وسوسه کننده نمیتواند مرا بی خیال خستگی ات کند. مثل تمام سال های قبل شب را تا سحر مشغول خواندن یا نوشتن میشوم. پنل مدیریت وبلاگ را باز میکنم و دلم از اتفاقات سال گذشته میلرزد. حکایت ابودردار را میخوانم و ولایت علی بن ابی طالب. خودت نوشته بودی. اگر غلط نکنم شب شانزدهم بود.
رمضان سال گذشته سخت گذشت. حتی به مراتب سخت تر از سخت. پیچیدگی های بسیار. کلافگی. سردرگمی. با خودم میگویم کاش رد پای ناخوشی ها را زودتر از روزگارم حذف کنم. شاید زمانی که من عزمم را جزم میکنم تو داری از ذکر حسین حاجی سرمست میشوی. همه چیز را زیر و رو میکنم. یک بار از ابتدا تمام نظرات را میخوانم. مطالب را. گزارش کپی برداری ها. چیزی دلم را چنگ میزند.
میرسم به خواب عجیبی که دیده بودم. همان چیزی که با دلم سر ناسازگاری دارد این بار گلویم را پر میکند. چیزی جز بغض نیست. به فاصله ی کمتر از پنج ماه راهی شده بودم. و تمام راه از دیدن کسانی شبیه به آن پیرزن از شوق لبریز شدم. مثلن همان پیرزن عراقی که با همسرش در بین الحرمین نشسته بود و وقتی دید حال ناخوشی دارم با اشاره به شوهرش فهماند جمع تر بنشیند تا من محفوظ باشم. شاید هم پیرزن اهل خراسان شمالی خودمان. همان که دستار سبز بر سر داشت و وقتی میگفت چهل و هشتم عازم مشهد است چشمهایش مثل دو مروارید گران بها می درخشید. خلاف آنچه که اهل دلی میگفت و من هرگز به آنطور حرف ها اعتقاد نداشتم، حلاوت انجیر های پیرزن عجیب مرا گرفت. زائر سید الشهدا شدم.
از شبِ سوم که حاجی روضه جانکاه همیشگی را میخواند گذشته بود که برای سه ساله دردانه ی ابی عبدالله نوشتم. چه نوشتنی. یک کلمه، یک خط مینوشتم. دقایق و بلکه ساعتی میسوختم. نمیدانم چه شد که جسارت کردم. هرچه بود بعد از آن دیگر جرئت نکردم بخوانمش... 
دلم برای عبد بودنم تنگ شده. برای آن حال حسین پرستی ام. چیزی دارد در من میمیرد. همان که درست در بحبوحه ی میانترم ها میکشاندم تا طریق یا حسین. همان چیزی که تو را چند ساعت پیش از امتحانت چندین کیلومتر جابجا میکند و مینشاند پای اولین زمزمه های العفو امسال مسجد ارک. دارد در من گم میشود نقطه ی وصلی که عمری تلاش کردم من در آن گم شوم. این رمضان شاید از خودم هم توبه کنم...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی