هو


امشب که شبِ وفاتِ شماست، مایی که از صبح دلمان خوش بود به روضه ی سقایی که در امامزاده امشب خوانده میشود، تمام فاصله ی اذان تا پایانِ جلسه را در صف انتظار دکتر نشستیم تا چند دقیقه روبروی پزشک خداشناسِ نامی محل بنشینیم و بگوییم از صبح دردِ مداومی در پشتمان پیچیده، نه اینکه هردو یکباره به بیماری یکسانی مبتلا شده باشیم، نه؛ همین که همسفرم بگوید کلیه اش درد میکند و آقای دکتر مشت محکمی بر پشتش بنشاند، درد در پشت من هم میپیچد و به این فکر میکنم که سنگِ کلیه چیز مزخرفی است و ای کاش این احتمال، تنها،خیالِ خامِ ما دو تا جوانِ دلداده باشد...

ما از روضه ی شما، از روضه ی علمدار رشیدی که پرورش داده اید ماندیم... اما، میدانیم و شما نیز بهتر از ما... روضه تنها بهانه است؛ بهانه ی اینکه باب الحوائجی که شمایید دستِ نوازشِ مادرانه ای بر عاقبتمان بکشید. آنچه خوب در آن استادید بانو جان، رساندن به حسین، ذوب شدن در حسین... همان ذوب شدنِ در خدا...