هو


تصویر را کمی بالا و پایین میکنم. آدپهای زیادی را میشناسم. تکرار شونده ترین چهره همان مرد درشت هیکلی است که اسم و فامیل موزونی دارد. باید سرخورده می بودم؟ از اینکه جرئت کرده بودم ریاضی را دوست نداشته باشم و به مهندسی پشت پا بزنم. گورِ پدر مدرک و الهی به امید تو. میخواستم بروم دنبال علاقه ام. همین کار را هم کرده ام. شب تا صبح دارم درباره ی گلشیری میخوانم و به چشم های غزاله ی علیزاده خیره میشوم. به اینکه آن زیبایی مسخ گننده ای که امیری از آن میگوید کجای آن چشم ها لانه کرده است؟ علیزاده را نیکی به من شناساند. وقتی کتاب بیژن الهی را برایم آورد. کتابی که نخوانده بخشیدمش. اگرچه نیکی را خیلی دوست دارم. ولی کتاب مثل وزنه ای سنگین بود روی قفسه ی کتاب هایم. انگار میدان مغناطیسی ایجاد کرده باشد و بخواهد تمام اجزای اتاق را ببلعد. 

اولین بار که از علیزاده خواندم با دیدن علت مرگش از او ناامید شدم. بعد ها که به آن مصاحبه ی کذایی از بهنود برخوردم مثل دختر های سی ساله ای که پیگیر اخبار خاله زنکی هستند گوگل کردم غزاله علیزاده و أوینی. و بعد به آن نوشتارِ مبسوط امیری رسیدم و ملاقات حیرت انگیزش با علیزاده. حتی آن پوستر های ضدانقلاب که نوشته بودند علیزاده را حکومت کشته است.

روایت ها خیلی غریب است. هرکدام حرفی دارد و من هیچ کدام را جز گمانه زنی و اتهام نمیدانم. یکی میگوید از رنج بیماری، دیگری حماقت بار میگوید از غم آوینی و من اما آن روایت سراسر پوچِ ضد انقلاب را دوست تر میدارم. اینکه علیزاده را عده ای کج فهم کشته باشند و گناهش بماند برای انقلاب ما. نه اینکه علیزاده را دوست داشته باشم، نه، اصلن او را آنقدر که باید برای دوست داشتن شناخت نمیشناسم. نه خانه ی ادریسی هایش را خوانده ام و نه حتی با کتاب همسر سابقش کنار آمده ام. تنها از این میترسم که روزی نویسنده ای سیاه پوش باشم که خودش را از درختی میان دو صخره در جواهرده حلق آویز کرده است. از روزی میترسم که دیگری در ملاقات با من بگوید وقتی در آغوشش گرفتم بوی سیگارش بهت زده ام کرد. این علیزاده ای که میتوانست فردای من باشد را دوست نداشتم.

میخواستم خیال علیزاده را داشته باشم و حسینِ خودم را. همه پسند باشم اما نه به هر قیمتی. میخواستم سوره مهر کتابم را چاپ کند اما جایزه ی گلشیری را من برنده شوم. میخواستم با همین استواری که برای حسین بن علی دارم همه را به صف کنم. با همین برکت. با همین نشانه. میخواستم اسمی داشته باشم، مثل فاطمه شهیدی. مثلن لیلا مسیح. لیلا که میدانی؟ حکایت دلداگی ماست. حکایت دلداگی مادر جوان از دست داده. بگذار کمی با رؤیایم زندگی کنم. بی دغدغه. صبح تا عصر کلاس باشم و بعد با پژوی 504 سبز رنگم تا لواسان رانندگی کنم و خلعتبری در ماشین گوش کنم. بعد بیایم شام مختصری مهیا کنم و تا آمدنت یک ریز بنویسم. تمام آرزو هایم در همین چند کلمه جا میشود. حسین بن علی. تو. معلمی. پژوی 504 سبز رنگ و نوشتن...