هو


صبح بعد از اذان، یکباره از خواب بیدار میشوم. یک نگاه به گوشی تلفن همراهم میکنم، وای فای را وصل میکنم، ساجده پیام داده. در کمتر از یک ساعت، بدون هیچ برنامه ریزی زیارت روزی ام میشود. مینشینم همان بالا، شهر را نگاه میکنم. خانه مان را به ساجده نشان میدهم، بالاتر از آن دو تا برج کذایی. خوب میداند اوقاتی که حال و حوصله ندارم زیاد حرف نمیزنم، پیگیر نمیشود.

بعد هم میرویم صبحانه میخوریم. گشتی هم میزنیم، روی خرید کردن را ندارم، روی سوال کردن را، قیمت پرسیدن، پول حساب کردن. امروز تولد مامان بود. دیشب با حضرت ابوی برایش چند دسته گل خریدیم. در ایامی که آدمها با کارت هدیه و سکه و تراول، سر و ته قضیه را هم می آورند خودم را درگیر کرده ام که برای هرکس، آن چیزی را بخرم که دوست تر دارد. که هیجان انگیز تر است.

برخلاف «پخمگی» همیشگی ام، برای مامان یک پیراهن صورتی میخرم. چوب لباسی را برمیدارم میبرم روی میز آقای حساب کننده میگذارم، پولش را میدهم و خارج میشوم. شاید این دست و پا چلفتی بودن را، نا بلدی ام را هزار بار به آن سبک از زرنگ بازی ها ترجیح میدهم.

برمیگردم خانه. لباس را از توی کیفم در می آورم. میبرم برای خانم والده. شاید باورش نمیشود که جز کتاب، بلدم چیز های دیگری هم بخرم. خیلی خوشحال میشود. خودم هم.

اول مرداد نود و چهار خوب گذشت. اگرچه این روزها خوش داری سخت به چالش بکشانی ام.