۹۷ مطلب با موضوع «حدیث نفس» ثبت شده است

ندارد

هو


خروار خروار درد...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

ندارد

هو


باید به این سردرد فلج کننده سلام کرد.

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

کار گروهی

هو


ساعت یازده از شدت خواب کم مانده همان روی فرش سرم را بگذارم کنار زتیلی و بخوابم. اما بهرحال مجبورم بیدار بمانم، چون میخواهم یک ربع به دوازده گلستان را چک کنم، مبادا ارزشیابی ام درست انجام نشده باشد. انگار مجبورم کرده اند آن زمان را انتخاب کنم. نمیخوابم، بازی میکنم تا وقت مقرر و بعد میروم سراغ لپ تاپ و کارم را انجام میدهم.

همانطور که دارم از برنامه ی امتحانی ام عکس میگیرم حاج خانم حرف میزند، جوابی نمیدهم. یعنی جوابی ندارم که بدهم. جملاتی که خودم هرگز باور نکردم تحویلش میدهم و اجازه نمیدهم بحث به واکاوی جملات برسد. میروم که بخوابم، عطیه پیام میدهد که حل تمرین کوانتوم فلانطور شده. بدتر ازین نمیشود. بلند میشوم میروم سراغ لپ تاپ، تحقیق تفسیر را انجام میدهم برای بچه ها میفرستم. قسمت های مهمش را هایلایت میکنم و بهشان میگویم شاید فردا نیایم. خواستید ارائه بدهید فقط همین مهم هایش را بگویید. به فاطمه سادات توصیه میکنم به استاد بگوید بخاطر آلودگی هوا نیامده ام، به قول خودم یکبار این مرض به کار ما بیاید بد نیست.

از اینکه همه ی کارها را خودم انجام داده ام ناراحت نیستم، بهتر از این است که هشت صبح فردا توی دانشکده با سه نفر علاف تر از خودم سر و کله بزنم. دقیقن از همان روزی که توی آزمایشگاه فیزیک از خانم سید احمدیانی که به سرم قسم میخورد بخاطر گیج بازی های دو هم گروه تنبلنم صفر گرفتم، مطمئن شدم که از کار گروهی متنفرم. شاید هم از آن روزی که پروژه ی به اصطلاح چشمگیر گهواره ی نیوتن را بردم انجمن فیزیک، و با یکی از داور ها دعوا کردم که تو نمیدانی و من درست میگویم! این اولین بار به انجمن راه پیدا کردن نتیجه ی کار یک نفره ی سه ماهه ی خودم بود. آن وقت ها که هنوز از منابع اینترنتی سر در نمی آوردم و نوشته بودم منبع: گوگل!

من ترجیح میدهم همه ی کارهایم را خودم تنهایی انجام بدهم. از اینکه کسی کار به کارم داشته باشد متنفرم. خصوصن کارهایی که دست در آنها نقش دارد. مثلن همیشه مدار ها را یا من باید ببندم یا عطیه. معنی ندارد بخواهیم دو نفری یکی سیم بردارد یکی ولت متر را تنظیم کند یکی عدد را بخواند! همه ی اینها را میشود یک نفری انجام داد. نهایتش من مینشینم روی صندلی پایه بلند آزمایشگاه و عدد ولت متر را میخوانم. یا کرونومتر را استپ میکنم! اینطوری کمتر درگیر میشویم. وقت غذا درست کردن هم. اصلن از اینکه مامان بیاید به کار من دست بزند اعصابم خورد میشود. یا وقتی بابا می آید توی چارچوب در آشپزخانه می ایستد نگاهی به من و ریخت و پاش های همیشگی ام می اندازد و میگوید madonna che bellezzia.

شاید لازم است خدا را شکر کنم که ما آدم ها زندگی گله ای نداریم. اینطور در آرامش کامل روانی دارم روزگار میگذرانم و هرچند وقت یکبار مجبورم به پدیده ی کارگروهی تن دهم. 

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

قسمت

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی
برای خودم

برای خودم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی

دیدگاه فوری

هو


یه چاهار دی مزخرف، فقط میتونه اینطوری تموم بشه. اینطوری... اینطوری...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی
شرح پریشانی

شرح پریشانی

هو


ساعت بیست و سه و چهل یک دقیقه است که شروع به نوشتن کردم. یعنی فقط نوزده دقیقه وقت دارم، تا وسط متن از لفظ «دختر بیست ساله» برای توصیف خودم استفاده کنم. این اولین بار است که آرزو میکنم کاش سرعت تایپ کردنم بیشتر بود و من در همین کمتر از بیست دقیقه ی باقی مانده میتوانستم مطالب زیادی را بنویسم. نوشتن را وقتی شروع کردم که تافی مغزدار محبوبم را خوردم و روی صندلی سفیدرنگم پشت میز کتابخانه نشسته ام.

بیست سالگی برای من خیلی سخت بود. این «سخت» بودن خیلی روشن است، یعنی آنقدر مشکل بر من گذشت که ساجده برایم بنویسد «چی کشیدی»؛ آن هم درست فردای شبی که ولیمه ازدواج زهرا سادات بود. اما واقعیت این است که من مثل یک حیوان سرسخت که میخواهد جانش را از دست شکارچی نجات دهد تلاش کردم. مبارزه کردم. «با این سختی... با این اندوه...». من اهل مبارزه بودم، اهل مقابل مشکلات ایستادن. اما این روزها، نمیدانم چطور باید خودم را توصیف کنم. مثل سرباز خسته از جنگی هستم، که به جنگیدن افتخار میکند اما جراحاتی که برداشته مانع مبارزه ی بیشترش میشود.

این دوازده ماه آنقدر عجیب و پر فراز و نشیب گذشت، که نمیدانم برای نوشتن و تحلیل کردنش باید از کجا شروع کنم. از کلافگی پیدا کردن اتاق «کلایی» بی مروت، یا از آن پازل نمیدانم چند قطعه ای که هنوز بعد از یک سال حتی ذره ای وسوسه نشدم درستش کنم. شاید از کفشداری پنج، وقتی سحر سرد نهم بهمن، گرسنه و تبدار به خادم لباس سبز پوشیده میگفتم «ببخشید چیزی دارید من بخورم؟». یا وقتی دو زانو کنار تخت عزت خانم نشسته بودم و میگفت «من اشتباه نمیکنم، همین تابستون میفرستنت خونه ی شوهر». من برای پیرزن توت فرنگی خریده بودم، چیزی که در خرداد مطبوع مشهد لبخند روی لبش نشانده بود. اشتباه میکرد، درست همانقدر که در خوب بودن من. شاید از بیست و ششم بهمن، اولین روز نفس گیر بیست سالگی، وقتی روی پا، توی آن پیراهن سرمه ای با خالهای سفید کنار صندلی میزبان ایستاده بودم و دوست داشتم زمین دهان باز کند و من را ببلعد. یا ظهر سی و یکم تیر، درست وقتی که دراز کشیده و صورتم را روی فرش خالی کنار میز ناهارخوری گذاشته بودم و بی آنکه ذره ای خجالت بکشم، گریه میکردم و میگفتم «من هیچ کدومشونو نمیخوام». شاید ساعات نفسگیری که تا سحر بیدار میماندم و بی وقفه مینوشتم، منتشر شده، منتشر نشده، محافظت شده... کارم به جنون کشیده بود. باور نداشتم. بیست سالگی سخت گذشت، ابتدای کوچه ی «مستعلی» سخت گذشت. روی نیمکت بلند سنگی سخت گذشت. کنار ضریح امامزاده حمزه سخت گذشت. وقتی با پیراهن زرد محبوبم روی تاب حکیمیه فکر میکردم سخت گذشت. وقتی حقایق زندگی توی صورتم تف میشد سخت گذشت. وقتی به این باور رسیدم که همیشه این من نیستم که دیگران را آدم حساب نمیکنم سخت گذشت. وقتی روز پیش از عرفه با حجم واقعیاتی که بمن هجوم آوردند مواجه شدم سخت گذشت. وقتی به این باور رسیدم که درباره ی «تو» اشتباه کردم سخت گذشت. وقتی میخواستم همه چیز را برای ساجده بگویم و نباید بغض میکردم سخت گذشت. سخت گذشت، سخت گذشت...

همه ی این ها را که یک طرف بگذارم، حلاوت مستی اولین نگاه به ضریح امیرالمومنین. اولین سلامی که به پیرزن گشت اول مسیر حرم دادم، به ترجمه های دست و پا شکسته ی جملات پیرزن موکب «شباب النجف الاشرف» برای بچه ها، وقتی میخواستم بگویم منظورش این است که چهل و هشتم دارد میرود مشهد. یا آن همه تب، که نمیدانم بیشتر از شوق وصالت بود یا از بی احتیاطی های میان راه. اولین مرتبه که با ذکر و سلام، هاج و واج از نزدیکی های حرم حضرت عباس وارد بین الحرمین شدم، و صدای هلالی که مدام میخواند... «خاطره اولین بار، نگاه به صحن علمدار، دلم رو کرده گرفتار...». تمام لذتی که در دلتنگی های «حرم رفتگی» هست، به یادآوری  آن سختی ها غلبه میکند.

بیست سالگی نعمت داشت، نعمت یعنی اسیر استدراج نشدم، یعنی مدام گذاشتی در بوته ی آزمایش و ابتلا. مدام پرسیدی «جز حسین بن علی چه میخواهی؟» و من عصر همین امروز وقتی از خستگی چند روز گذشته بعد از نماز به خواب مرگ فرو رفته ام، در عالم رویا بازگشته ام ابتدای مسیر نجف تا کربلا، کفشهایم را دست گرفته ام و باز دارم به سمت حرم می آیم. خوش دارم خیال کنم، حاصل بیست سالگی، این شد که دیگر محال است جز حسین فاطمه چیزی بخواهم...

بیست سالگی برای یک زن، درست همانقدر شگفت و زیباست که چهل سالگی برای یک مرد. همه چیز در اوج است، شادابی، غرور، خیالپردازی. بیست سالگی ام تمام شد. با همه ی فراز و نشیب ها. سی و هشت دقیقه است که دیگر هرگز نمیتوانم از ترکیب «دختر بیست ساله» برای خودم استفاده کنم. دیگر هیچوقت نمیتوانم چنین کلماتی را کنار هم بگذارم. شاید تا روزی که در وصف خودم بنویسم «مادر سی ساله» هیچ لذتی در نوشتن عدد سالهای عمرم نباشد. اگر بنویسم، اگر بشود، اگر تا آن روز استجابت نکرده باشی... کاش دوست نداشته باشی به درازا بکشد...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

مرتبه دوم

هو


امان ازین اشاره ی هولناک...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

سه شنبه بیست و چهارم آذر

هو


این اتفاق نباید بیفته، اینکه باز منقلب بشم. شاید اشتباه ترین کار ممکن برنامه ای ه که برای فردا ریختم. ظهر میرم برای خودم چیزی بخرم، بعد یادم میاد که تولد ساجده گذشته، بیخیال خودم میشم. یه نگاه به دور و اطرافم میندازم. تابلو، مجسمه، صنایع دستی. اینا همشون خوبن، ولی من آدمی نیستم که اینا به کارم بیاد. کتابفروشی دنج و خوبی که بود، حالا تبدیل شده به نمایشگاه تابلو و مجسمه و گلدون های مینا کاری. به سه چهار قفسه ی نا مرتب آخر فروشگاه پناه میبرم. بوی نویی کتاب رو دوست دارم. خاطرات جبهه، شعر آیینی، چند جلد کتاب از شعرایی که نمیشناسم. رمان های آبگوشتی وطنی که اصرار دارن در بستر انقلاب و دفاع مقدس یه درام بسازن. کتابای آقا سید مرتضای آوینی. حتی یکی دو تا کتاب از زائری. خلاصه ی رمان های کلاسیک. چند جلد درباره ی سینما. باید به این سلیقه ی درب و داغون آفرین گفت. به این اصرار برای هدر دادن بیت المال. به اینکه فروشنده ها زن و مرد جوان نامحرمی هستن که دوست ندارم مناسباتشون رو توصیف کنم. درست وقتی دارم ناامید میشم، چشمم میفته به جلد آشنای تفسیر نور مبین حاج آقا. شبیه وقتایی که میریم مهمونی و بین کلی غریبه یه آشنا پیدا میکنیم. به سمت کتابا پرواز میکنم. بین مباحث سلوک، عزت و ذلت یطور دیگه با دل آدم بازی میکنه. میدونم که ساجده اهل کتاب نیست، ولی این دلیل نمیشه که من براش کتاب نخرم. باید یاد بگیره بیشتر بخونه. براش انار هم میخرم. با اینکه میدونم اتاقش آبی داره، بنفش داره. با اینکه میدونم فیروزه ای و سبزآبی با ساج جورتره، ولی اصرار دارم اتارش قرمز باشه. یعنی چی این مسخره بازیا؟

سوار مترو میشم. شهید بهشتی خانم کناری بلند میشه، به روی خودم نمیارم که از من خسته تر هم هست توی این قطار، میشینم. دست میبرم توی کیسه و کتاب رو بیرون میارم، میشه عطر حاج آقا رو از لابلای صفحاتش نفس کشید. دلم تنگ میشه. این روزا که دلهره ی فاطمیه رو دارم... چقدر دلم برای عرض ارادتهای حاج آقا به حضرت زهرا تنگ شده.  اگه خانم چادری تیپ خفن روبرویی دست از نگاه کردن بمن برمیداشت شاید جرات میکردم زمان باقی مونده تا خونه رو از نبودن حاج آقا گریه کنم...

ناهار رو دوست ندارم، به روی خودم نمیارم. کارای دانشگاه رو انجام میدم، سوالای مامان رو سه تا در میون جواب میدم، دلشوره ی هیعت رو میگیرم. به غیاث زنگ میزنم، ریجکتم میکنه. نمیدونم باید چیکار کنم. کنار کشیدن یعنی محروم کردن خودم از توفیق... باز یادم رفته زیارت عاشورامو بخونم. دوباره باید از اول شروع کنم. نمیدونم این چندمین باره، شاید حضرت ام البنین راضی نیست سگ رو سیاهی مثل من نذرش بکنه... یاد سید رضا می افتم. چقدر ندیده دوستش دارم. روزی که داشتم با زین الدینی سوال جواب میکردم، وقتی گفت موردی نداره، چقدر خوبه.... بعضیا همه چیزشون خیره. وجود سید رضا هم برکت و خیر یکی دیگه بوده توی زندگی من، و الا اگر به خودم باشه که فقط بلدم خرابکاری کنم.

نماز میخونم، بعد از نماز عشا وسط خیالاتم روبروی کسی میشینم، بهش قول میدم... چقدر خستم. چطوری این مدت تونستم اینطوری زندگی کنم؟ شاید دیر نباشه که چنین قولی بدم. شاید اصلن بی هیچ قول و قراری عمل کنم. باید عاقل باشم. کاش میشد برم بوفه ی ادبیات، یکی ازون نسکافه های مزخرفش رو سفارش بدم، بشینم به دیوار نگاه کنم و همه چیز رو از اول باز کنار هم بذارم. بسازم، خراب کنم. راه های مختلف رو امتحان کنم. فرضیه هام رو بسنجم. میدونم... این رفتارام اصلن عاقلانه نیست... و با همین بی عقلی، دلم میخواد چشمام رو ببندم و همه چیز درست بشه. همه چیز.

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

اصل عدم قطعیت

هو


زتیلی رو بستم گذاشتم کنار سرم، دراز کشیدم به هیچی فکر میکنم. البته اگه اسم ”صفر میشم” رو هیچی گذاشت. انصافن من با چه انگیزه ای خر شدم رفتم تو این خراب شده درس بخونم؟ یه مشت روانی...

نمونه سوالا رو نگاه میکنم، از هشت تا سوال سه تاش رو کلن در جریان نیستم، یکیشو شانسکی بلدم. چارتای بقیه هم توصیف نکنم بهتره! این مزخرفات رو کدوم احمقی اولین بار کشف کرده؟ 

یاد این میفتم که چشم انسان قدرت تشخیصش حتی یک فوتون ه. دونستن اینا خیلی خوبه ولی اینارو تو مجله دانستنیها هم میشه خوند. 

اگر بیخیالی ترم دو رو هنوزم بلد بودم، نمیرفتم میان ترم بدم. راحت! دیکته ی ننوشته غلط نداره. احساس میکنم از هرچی کوانتوم و بایگان و مینا و زتیلی و ریاضی مهندسی و لاگرانژ و فوریه و لاپلاسین و مرض و زهرماره حالم بهم میخوره. دقیقن با سر افتادم تو چاه پتانسیل!

دوست دارم بخوابم. یطوری بخوابم که صبح تا شب خواب باشم. هیچکسم مزاحمم نشه. نه اینکه تا چشمامو میبندم، همه یادشون می افته با من کار دارن! نصف شب که پیام های رگباری حسنا میاد، بیدار میشم گوشی رو سایلنت میکنم و دوباره میخوابم....

میدونی در واقع این استرس هیچ ربطی به امتحانم نداره، امتحان رو میشه یجوری گذروند، اون چیزی که فکرش ولم نمیکنه، خواب یک ساعته ی عصر دیروز ه. لبخند مامان، اون جملات که بیشتر شبیه شعر بودن، فکرش هم ناراحتم میکنه... صدقه میذارم، خواهش میکنم که صدقه بذاره...

یادمه یجا خوندم آدمای درست و حسابی وقتی میخوابن خواب نمیبینن. بعد یادم می افته که همین یکی دو شب قبل، خواب میدیدم نزدیک حرم امیرالمومنین داریم راه میریم. کاش میشد روی خواب دیدنم یه فیلتر نصب کنم. اینطوری شاید صبح امتحان کوانتوم، کمتر ناراحت و مضطرب بودم.

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی