۹۷ مطلب با موضوع «حدیث نفس» ثبت شده است

هرچه من دیوانه بودم ابن سیرین بیشتر...

هو


خواب دیدم می روی، تعبیر آمد میرسی
هر چه من دیوانه بودم ابن سیرین بیشتر

موافقین ۲ مخالفین ۰
هدی
کمال طلبی آدم گونه

کمال طلبی آدم گونه

هو


به آن دانۀ برنج
که از برکت سفره تو،
بر زمین افتاد؛
و من آن را با رغبت خوردم

سخت حسادت میکنم



موافقین ۲ مخالفین ۰
هدی
بر محور حضرت ارباب

بر محور حضرت ارباب

هو


جز حسین چه کسی میتواند همه را اینقدر به هم مهربان کند.
نام او رمز همه ی دوستی هاست.
الحسینُ یجمعُنا.
سید علی اصغر علوی
موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

غم نامه

هو


حضرت ستار العیوب. این من و آبرویم، این آبرو نگهداری تو...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی
وقتی میان روضه مکان می دهی مرا

وقتی میان روضه مکان می دهی مرا

هو


روی میز شلوغم دنبال قرص میگردم، کیف پول کوچک سفری ام را پیدا میکنم، از آنجا که آدم همیشه از پیدا کردن پول های به جا مانده در جیب لباس و کیف های قدیمی خوشحال میشود، نگاهی داخلش می اندارم، خالی است. چند تا کارت و مشتی کاغذ از جیب هایش بیرون زده، آن ها را بیرون می آورم. یکی کارت کاروان زیارتی مشهد هیئت انصار المهدی روحی له الفداء مسجد دانشگاه است. فیش های پرداخت های دانشگاه، «کاغذ پیگیری های مشهد» دانشکده، کارت هتل های نزدیک باب الجواد،بلیط استفاده شده ی مترو،بلیط تماشای رایگان شیار 143. کارت آخر «اداره امور امانات آستان قدس رضوی» است.

شب جمعه ی گرم تابستان سال قبل، خانم کنار دستی با دو کودک دو سه ساله اش مشغول است. مداح دارد روضه ی فراق کربلا میخواند، نگاهی میکنم به بچه ها، از سر و شانه ی مادر آویزانند و جیغ های خفیف میکشند، از خانم جوان میپرسم «فعلن اینجا نشسته ای؟» بله را که می شنوم بی درنگ کیف و کفش هایم را کنار دستش میگذارم و میروم جلوی پنجره فولاد مینشینم زل میزنم به دست هایی که به سمت پنجره ها دراز شده. بالاترین لذتی که زیارت پنجره فولاد دارد، آن است که وقتی دستت رسید و خواستی ببوسی اش، اول یک نگاه بیندازی به ضریح مبارک، سلام بدهی، اجازه بگیری، بعد لب را بر شبکه ها بگذاری.سیر که نگاه میکنم، بر میگردم سمت فرش ها؛ کمترین اطلاعاتی از جایی که نشسته بودم در خاطرم نمانده. چند باری صف ها را از بالا تا پایین نگاه میکنم، هیچ زنی با دو کودک شیطان بین جمعیت ننشسته است. خجالت زده بی خیال می شوم، می روم کنار راه پله ی امور کفشداری، به خادم مسنی که توی حال و هوای خودش مشغول قدم زدن است میگویم، «حاج آقا من کفش هایم را گم کرده ام» انگار که سالها منتظر، اینجا آماده ایستاده باشد تا من بروم و بگویمش کفش گم کرده ام، بی معطلی میگوید «ازین پله ها برو بالا باباجون، بگو کفشم گم شده». می روم، نکاهی به حجره ها می اندازم، تشخیص اینکه باید به کدامشان مراجعه کنم برای من مبهوتی که بعد از مدتها آمده ام روی ایوان صحن انقلاب سخت است. می ایستم خیره میشوم به مردم، به چراغانی ها. هنوز چشمم همه جا را ورانداز نکرده است که یک نفر میگوید «خانم، اینجا کاری داری؟» برمیگردم، پشت سرم ایستاده. میگویم کفش گم کرده ام. میبردم پشت در حجره ی اول، از حاجی (یا حاج مرتضی) یک جفت دمپایی پلاستیکی میگیرد دستم میدهد. میپرسم باید پس بیاورم؟ می گوید « نه دخترم. باشد برای خودت». دمپایی ها را به سینه میچسبانم و میروم.

ساعت هشت صبح جمعه هنوز نیامده که تلفنم زنگ میخورد. اسم و فامیلم را میپرسد. نام حضرت ابوی را. کدام دانشگاهی؟ چه رشته ای میخوانی؟ کارت بانکی ات برای کدام بانک است؟ میگوید بیا صحن غدیر از دفتر اشیای پیدا شده وسایلت را بگیر. نزدیکی های گنبد سبز هستم، پژو سبز رنگ بوق میزند، سوار میشوم به مقصد حرم. سر خسروی نو پیاده میشوم. مرد میگوید حرم میروید التماس دعا.

زیپ کیف مخمل سیاه رنگ را باز میکنم. «همه چیز سرجایش است؟» حتی تای چادر نماز گل ریز صورتی ذره ای تکان نخورده است. کفش هایم اما پیدا نشد. از دفتر اشیای گمشده بیرون می آیم. روی راه پله های صحن غدیر به جمهوری می ایستم، به نیابت از مرد راننده امین الله میخوانم. راننده ای که بعد از آن هربار حرم رفتم از خاطر دعایم نرفت.

علی رغم منطق مادرانه ی خانم والده که همیشه توصیه ام میکند، تنها نرو، شب حرم نرو، کیفت را مواظب باش، باز دسته گل به آب ندهی، هر ماشینی سوار نشو، هدی هنوز امام زمان ظهور نکرده! ایمان قلبی ام این است که جز دل ما آدمها، هیچ چیز در حرم گم نمی شود. هرچیزی میرود آنجا که باید. کمال یک جفت کفش، جز این است که زیارت برود؟ جز این است که در حریم امن حضرت شمس الشموس بماند؟

بعضی نقاط در زندگی آدم عطف اند.دیدی آدم میخواهد جایی برود ادب میکند، کفش هایش را در می آورد؟ این زیارت شب جمعه، آنقدر شیرین بود که تا عمر دارم هرچه بر من میگذرد، به سرمستی از نگاه لطفت در پابرهنه شدنم در حرم نمی رسد...





وقتی میان روضه مکان می دهی مرا

موافقین ۳ مخالفین ۰
هدی
دست زیر چانه

دست زیر چانه

هو


بی مروّت دارد تمام تلاشش را میکند تا سخت تر بر من بگذرد. از فکر ارائه ی فردا توی دفتر خانم دکتر، که توقع دارم یک معجزه ی سه نمره ای را رقم بزند. تا جلسات مزخرف مشترک بسیج که حالم را بهم میزنند و خوش دارم هرگز ضرورتشان را احساس نکنم. آن استاد بی ملاحظه ای که میگذارد روز آخر نمره ها اعلام میکند و دیگر فرصتی نمی ماند که بگویی آقای دکتر فلانی، این 2 را اگر 9 بدهی هیچ اتفاق خاصی نمی افتد جز اینکه بنده از دانشگاه شوت نمی شوم بیرون. برای بار هزارم به خودم لعنت میفرستم که چرا همان زمان که کنکور دادم حرفم را درست به حضرت ابوی و خانم والده نزدم، که آقا جان من خوش ندارم مهندس باشم. دلم میخواهد فقه بخوانم. مثل همان سالهایی که نگذاشتید بعد از دیپلم بروم درس حوزه بخوانم. آن موقع هم مثل خیلی وقت های دیگر گفتم عمل به اراده ی اینها بر من واجب است. سرم را زیر انداختم و آنچه بدست آورده بودم و آرزوی خیلی ها بود، به هیچ فروختم. و حالا هرروز باید با خدا اختلاط کنم که قربانت بشوم، من پای معامله با تو ام، من اینجا دارم برای قرب تو خودم را هلاک میکنم، و او هم عاقل اندر سفیه نگاهم کند و بگوید مگر فلانی عبد شیطان است که دارد به وظیفه اش عمل میکند؟

این تف سربالا را هربار نثار خودم میکنم. بعد هم طبق معمول این قلب لعنتی آنقدر بی محابا میتپد که انگار میخواهد سینه ام را بدرد.

به فردای مزخرفی که انتظارم را میکشد فکر میکنم، به صبحی که باید بیدار شوم و "جدید" را مرور کنم.به آن سوال فلج کننده ی استاد که حتمن فردا یقه ام را خواهد گرفت. به جلسه ی ساعت یک ساختمان پورسینا که یک روز با خودم عهد کرده بودم دیگر هرگز به آنجا نروم. به فرهنگی که من بی کفایت قرار است آبادش کنم. به "فارس" که الحق و الانصاف فقط منتظرم دکتر حسین پور بگوید شما دیگر نیا و نروم. به افطاری پر از ریخت و پاش مدرسه که مثل یک برده از ولی نعمتانش در آن کار میکشد. حتی به خوابی که قرار است بعد از سحر ببینمش و احتمالن تو باز میخواهی خرابش کنی.

با این همه حق نمیدهی قلبم با من سر ناسازگاری داشته باشد؟ حق نمیدهی برای بیخیال تمام اینها شدن، ساعت شش و هفده دقیقه ی بعد از ظهر با گلاب ناب کاشان "محلبی" درست کنم؟ عین احمق ها دستم را زده ام زیر چانه ام یک دستی تایپ میکنم و هی اشک می آید توی چشم هایم و خودم را بخاطر این حد از بلاهت لعنت میکنم.

مثلن قرار بود این برگه را که شب امتحان اقتصاد مهندسی از زور استرس به کتابخانه چسباندم ببینم و آرام شوم، اما هیچ فایده نمی کند. تازه اگر همت کنم و سرم را کمی بچرخانم آن کاغذ نامرتب بریده ای را که رویش از مسجد محل نوشته ام و هیچ غلطی هم برایش نکرده ام خواهم دید...
عجب رمضانی شده، هنوز یک خط قرآن نخوانده، نشسته ام به این فکر میکنم که باید چه خاکی بر سر ایمان نداشته ام بریزم.

دیگر این آشفته نویسی ها هم آرامم نمیکند.

یاد آن شبی که خواب دیدم هرچه توی حرم میگردم ضریح را پیدا نمی کنم... چانه ام توی دستم می لرزد...

دستم بوی زعفران و گلاب میدهد. بوی شله زرد های بیست و هشت صفر مامان جون. کاش الآن شب پنجم محرم بود، وسط حسینیه،توی آن جای تنگی که حتی برای دو زانو نشستن هم جا نبود نشسته بودم و روضه ی حاج محمود... گاهی فکر میکنم همه ی این بیچارگی ها از آن روز شروع شد. از آن روضه که من را نکشت. که این قلب را تا بازایستادن پیش برد، اما قساوتش نگذاشت کار تمام شود. نگذاشت من شوریده از عشق تو به سامان برسم...

چقدر لاف زدم، آخرش هم خدا مرا با خودت امتحان کرد. با خود خودت. من هم که جز خراب کردن، کاری بلد نیستم حضرت عشق... همه را عاشق کردی ما گریه کن ها را دیوانه...

ببین از کجا به کجا رسیده ام. ببین با دلم چه میکنی. ببین "ما اصاب المحبّ فی طریق حبیبه سهل..." چقدر خیر میرسانی به من. که این دست را میگیری و بر حروفی میگذاری که ذکر تو شوند، که از تو بنویسم. که این اشک ها که جاری میشوند، برای تو شوند. برای روضه ی عبدالله بن الحسن ت. چقدر خوب است که ما را نان خور امام رضا نوشت حضرت یار. که هرچه میدوم،هرچه میکنم، آخرش به زاری "فبک للحسین" میشود...


آرام شدم

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی
خیال روی تو...

خیال روی تو...

هو


اینقدر به خواب من نیا؛وسط چین
بیست سالگی ام را آشفته میکنی.






خواب دیدم «نیستی» تعبیر آمد «میرسی»
هرچه من دیوانه بودم ابن سیرین بیشتر...

موافقین ۲ مخالفین ۰
هدی