هو
بعضی وقت ها فکر میکنم انگار دعا کردن و توسل از زندگیم حذف شده! چرا برای خیلی از مشکلات تا بحال دعا نکردم؟
هو
بعضی وقت ها فکر میکنم انگار دعا کردن و توسل از زندگیم حذف شده! چرا برای خیلی از مشکلات تا بحال دعا نکردم؟
هو
ساعت هنوز پنج نشده، شاید یک ربع مانده، یا ده دقیقه، شاید هم کمتر. کابینت نزدیک گاز را باز میکنم شیشه ی آرد را بیرون می آورم و با نصف اندازه های دستور اصلی خمیر گالت توت فرنگی را درست میکنم. نه اهل ترازو استفاده کردنم و نه پیمانه ی استاندارد در خانه داریم. یک لیوان دسته دار فرانسوی را پیمانه ی خودم کرده ام و بی آنکه دنبال خرج کردن و خریدن این ظرف و آن وسیله باشم بی صدا سرم را به کاری مشغول میکنم.
راست راستش مارمالاد را گذاشته بودم پنج شنبه که عید بود شیرینی درست کنیم ببریم برای مامان، بعد فکر کردم نه وقت هست و نه شاید باب طبع اهل منزل باشد، بی خیال شدم. ظهر که دیدم بی کار مانده ام ایستادم به درست کردن شیرینی، مرد من صبح رفته بود کوه و اگر شب می آمد به دیدنم، خسته بود. چای میخواست؛ و چه چیزی از شیرینی های ساده ی خانگی کنار چای بهتر است؟
ساعت شش و ده دقیقه است، خمیر را می آورم بیرون، مارمالاد توت فرنگی را لایش میگذارم و توی ظرف سرامیکی سفید رنگ کیک میپزم. گالت توت فرنگی. آن هم با ابداع خودم. هیچ کجای چیزی که درست کرده ام به دستور اصلی نرفته است.
ساعت هفت میشود، هشت، نه. راستی امشب قرار نیست بیایی. کیک را که از دست اهل منزل پنهان کرده ام میبرم روی میز میگذارم و خورده میشود. با خودم میگویم فردا باز هم برای تو درست میکنم، هنوز آنچه از خاطرم گذشته تبدیل به لبخند نشده، که یادم می آید گفته بودی پای دوست نداری.
ذوقم تمام میشود.
هو
گوشی به دست به پهلوی راست روی تختم دراز کشیده ام و دل دل میکنم که بالاخره بعد از این همه چیزی بنویسم. پایین موهایم هنوز خیس است، از همان خیسی هایی که صبح که بیدار شوی کار دستت داده و گلویت درد گرفته؛ اما باز هم همت نمیکنم خشکش کنم.
میخواهم بنویسم، گله کنم، داستان بگویم، اما همین که پنل مدیریت را باز میکنم و میبینم نوشته ای، همه چیز فراموشم میشود. انگار نه انگار. نمیدانم باید بخوانم و ذوقت را داشته باشم، یا مثل صبح از جملاتت درمانده شوم؟ نمیدانم اینطور وقت ها باید چگونه رفتار کنم.
دارم از همه دور میشوم. از خانواده ی خودم. از دوستانم. از همه. دارم دیوار میکشم دور خودم. دارم فرو میروم در تنهایی. جمعه شب ها خیلی سخت میگذرد، جمعه شب یعنی از شنبه باز برای یک ساعت دیدنت باید سخت انتظار کشید. شاید یادت نباشد، اما همان شبِ لعنتی که من چادر صورتی رنگ روز عقد را سرم کرده بودم، و جرات بخرج دادم رو به تو بنشینم، گفتی و تصدیق کردم انحصار طلبی ام را، گوشه گیر بودنم را. نمیدانم شاید این امروزی تر از من هایی که فنگ شویی میدانند و انرژی مثبت و منفی را میفهمند به عقیده شان، من، درون گرا باشم. یا کوفتی مشابه همین. مرضی که دلش میخواهد الآن پشت دیوار لانه، سوم آذر باشد و رویش نشود تو را نگاه کند.
نمیدانم چه مرگی دارم. مرگ عجیبی که ناراحتی هایش را با یادآوری خوشی ها فراموش میکند. کاش میشد غم ناراحت شدن ها را هم فراموش کرد... غم اینکه توقع نداری چیزی را به تو نسبت دهند، غم خیلی چیز ها... درد من درمان هم دارد؟
مثل شیشه که زود ترک برمیدارد، راستی کی تا این اندازه رنجور شده بودم؟
هو
و تندیس عاشقانه ترین جملات سال را باید بدهند به تازه عروسی که برای دامادش میان خواب مینویسد ”یلی دوستت دارم؛ هوت”
این هوت خروار خروار به آن رمانهای بلند و آن داستان های پریان و این جملات صد تا یکی امروزی شرف دارد...