هو


صبح از خستگی توان بلند شدن از تخت را ندارم، تهدید پدر کاملن کارساز است. در عرض یک ربع لباس پوشیده روی صندلی جلوی ماشین نشسته ام و دارم دستم را به سمت دکمه ی هیتر ماشین دراز میکنم. حوالی هشت میرسم جلوی در دانشکده، نیمکت سبز باران خورده ی زیر درخت کاج با شتابی معادل ده برابر شتاب جاذبه ی زمین دارد به سمت خودش میکشدم. چند نفس عمیق میکشم و وارد ساختمان اصلی دانشکده میشوم. حوصله ی فکر کردن ندارم. ”سلام آقای دکتر” ی که به دکتر میری میگویم، سلامش هم به زور شنیده میشود. زهرا توی نمازخانه دارد کاموای یشمی را دور دستش میپیچد. سلام میکنم، فکر حرکت ده روز دیگرش به سمت کربلا، دلم را زیر و رو میکند. میتوانم احساس کنم که معده ام امروز حوصله ی تا کردن با من را ندارد. اصغر گوشه ی پرده ی جلوی در را کنار میزند، لبخند پهنی که تحویلم میدهد وادارم میکند فکر های زیاد توی سرم را بی خیال بشوم. نیم ساعت درباره ی این حرف میزنیم که گرافیک و محتوای نشریه ی بسیج چقدر با ایده آل دانشجویی فاصله دارد.

دکتر ارضی بسط فوریه درس میدهد. باید گوش کنم، ولی هر یک ربع یک بار متوجه میشوم بجای اکپونانسیل دارم به چیز های دیگری فکر میکنم. به زرورق سی دی های گلچین حاجی، که حالا ارزش مند ترین وسیله ی چند وقت اخیر را داخلش گذاشتم، به آن شیء نقره ای نزدیک دنده، به استاد مزخرف درس عمومی، به زیارت عاشورایی که دیروز فراموش کردم بخوانم، به حالم که دارد از گرسنگی منقلب میشود. به صدای خشن و نا آرام باران روی شیروانی کلاس چهارده. به سنگینی بیش از اندازه ی قفسه ی سینه ام. هر یک ربع از یکی از اینها جدا میشوم و باز حواسم را میدهم به اندیس ضرایب قبل از اکسپونانسیل ها. 

ساعت ده بعد ازینکه به محدثه میگویم یاسمن را توجیه کن درس را حذف کند، پیامک یک خطی به هلیا میدهم و میگویم من امروز تنها میروم کلاس. میخواهم قدم بزنم. بعد هم زیر آن باران تند ریز ساعت ده بیست دقیقه پیاده میروم. هر قدمی که بر میدارم چیزی سمتم هجوم می آورد. نمیتوانم فکرم را منحرف کنم. هندزفری را چند وقتی هست که دنبال خودم نمیبرم دانشگاه. دست میکنم توی جیب پشتی کیفم، گوشی را بیرون می آورم و همان طور ”تزورونی” را گوش میدهم. یک بار، دو بار، آنقدر با دقت که بفهمم کلماتی که با لهجه ی عراقی ادا میشوند میخواهند چه چیزی را برسانند. سوار اتوبوس میشوم و میروم پردیس مرکزی. 

برای حاضر شدن سر کلاس استادی که روضه ی گودال را روز پنجم محرم به سخره میگیرد، خیلی زود است. میروم بوفه ی ادبیات، یک لیوان نسکافه میگیرم. طعم نا امیدکننده ی آبکی و شیرین. بدم نمی آید بخاطر این مزه ی افتضاح دعوا راه بیندازم، ولی انرژی و حوصله اش نیست. چهل و پنج دقیقه زل میزنم به دیوار صورتی چرک گرفته ی روبرو و نسکافه ی مزخرفی که حالا سرد هم شده سر میکشم. میروم سر کلاس و مزخرفات استاد را ضبط میکنم تا بعد به عنوان مدرک علیه خودش بکار ببندم.

هنوز تیک جلوی اسمم بعد از حضور و غیاب کامل نشده که از در کلاس میروم بیرون. نماز را فرادا و با کمترین مستحبات میخوانم. دعوت فلانی برای ناهار را با اکراه قبول میکنم، هرچند که میدانم تمام نیم ساعتی که با هم هستیم باید به این سوال جواب بدهم که واقعن چرا ازدواج نمیکنم؟ پسر فلانی و آقای الف که نمیدانم خبر خواستگاری کردنش چطور به گوش بقیه رسیده چه مشکلی داشتند که ردشان کردم؟ باید برای دهمین بار بشنوم که یک لیست با همسرش تهیه کرده اند و اسم و مشخصات مرا هم داخلش نوشته تا برایم مورد خوبی معرفی کند! نمیدانم این کنایه است یا دارد جدی میگوید؟ لبخند کج مزخرفی که روی لبم نشسته حتمن متوجهش میکند چقدر از طرح بحث های تکراری کلافه میشوم. چون ناگهان وسط التهاب حرفها میگویدم کلاست دیر شد. از خدا خواسته کیفم را بر میدارم و بلند میشوم. من بی چشم و رو هستم که ازین دعوت اصلن خوشحال نشدم؟ مثل یک دروغ گوی واقعی لبخند عریضی تحویلش میدهم و میگویم بابت ناهار ممنونم. از غذا فقط تشدید معده درد نصیبم شده بود.

از در شانزده وارد میشوم. نزدیکی های در قدس برگ خیلی بزرگی که روی زمین افتاده نظرم را جلب میکند. اول با حرص کتانی را رویش میگذارم، بعد انگار خوی انسانی ام یادم آمده باشد، از زمین برش میدارم و با خودم میبرمش سر کلاس.

عهد کردم که نق نزنم، این اخلاق مزخرف جدیدن در من خیلی نمود پیدا کرده، در جواب سوال ”بهتر شدی” مینویسم ”الحمد لله”. همه چیز ختم به خیر میشود.

میروم پای تخته مساله حل میکنم. یک ساعت و شاید بیشتر طول میکشد حل کردن تمام تمرین ها. این لعنتی ها هیچ کدام داوطلب حل تمرین نیستند! باقی کلاس پیام های مزخرف شاگرد های آقای امجد را میخوانم. یک لحظه از ذهنم میگذرد دست پرورده ی چنین آدمی یهتر ازین نمیشود، توبه میکنم. 

چهل و پنج دقیقه ی تمام، چهار زانو، خشک شده از سرما درددل های زهرا ها را گوش میکنم و بی ادبانه فحش هایی نثار طرف های دیگر منازعه میکنم. خوشبختانه زهرا ها تصمیم گرفته اند بروند سمینار. با عجله از دانشکده بیرون میروم. به طاهری زنگ میزنم که دارم گذرنامه را برایت می آورم. و بعد سوار اتوبوس میشوم. پیام ها را چک میکنم. ”گرمه” واقعن چطور وقتی من از سرما مدام در خودم مچاله میشوم یک نفر میتواند گرمش باشد! 

خرده دستورات حاج خانم را از انقلاب تهیه میکنم. سوار میشوم و دیر ترین حالت ممکن به طاهری میرسم. وقتی قریب به ده دقیقه در پیاده روی تاریک و سرد خیابان طالقانی دویده ام. صورتم از سرما میسوزد. به نگهبان سربالا جواب میدهم و اجازه نمیدهم معطلم کند. اتاق ها را یکی یکی رد میکنم. ”اتاق ریاست” گذرنامه را تحویل طاهری میدهم. میگویم جلسه ی توجیهی را یکشنبه و دوشنبه نیندازید و صبر نمیکنم جملاتش را در مذمت غرور ما ”دانشگاه تهرانی” ها گوش بدهم.

روزهای مزخرف همه شان شبیه به هم اند. فقط خواب شب هایشان با هم فرق میکند.

مثل دیشب که بعد از آن کشمکش طولانی با سردرد و بی خوابی، در رویا از آن روز بارانی چهارراه سیروس سر در می آورم. با همین حال امروز صبح. وقتی زیر باران چادر خیسم گوش درد چند روز اخیر را تشدید میکرد... ایستاده ام ابتدای آن کوچه ی زهوار در رفته. زیر باران، توی تاریکی مطبوع بامداد، دارم از پشت پنجره برای حاج آقا که مریض است دست تکان میدهم. آقای مسئول بیت میگویدم برو، حاج آقا ناراحت میشوند که نمیتوانند عرض ارادت شما را جواب بدهند. چیزی گلویم را چنگ میزند. درست همانی که امروز از صبح توی گلویم سنگینی میکند و راه نفسم را بسته. کاش این هفته زودتر تمام شود....