هو
میدانی چرا علتش را نمیپرسم؟ چرا شکایتی ندارم؟ چون هر کس، خود،بیش از همه بر حال خویش آگاه است...
هو
میدانی چرا علتش را نمیپرسم؟ چرا شکایتی ندارم؟ چون هر کس، خود،بیش از همه بر حال خویش آگاه است...
هو
هیچ چیز بدتر از این نیست که ناگهان،حجم اعتمادت فرو بریزد... مثلن حس کنی دروغی شنیده ای، یا حس کنی دیگران چقدر پیشتر نسبت به تو احساس ناخوشایندی داشته اند... از این دست احوالات. احوالاتی که حتی لبخند را بر آدم حرام میکنند...
#توبوا_الی_الله_توبه_نصوحا
هو
خسته ام مثل یتیمی که از او فرفره ای
بستانند و به او فحش پر هم بدهند...
تو روز پدر یه آدم عوضی درباره ی پدرت بد حرف بزنه. آشغال ترین آدم های روی زمین...
هو
تنها سه حرف فاصله است، میان این دو حرفی که جانم را به آتش کشیده است... این نهایت بی مهری است. و تو خود خوبتر از من میدانی...
هو
دلم دلتنگ تنگستان، رو دوشم درد خوزستان
غرورم ایل قشقایی، توو رگهام خون کردستان
تو خونَم جنگ تحمیلی، تو خونَت ملک اجدادی
خرابم مثل خرمشهر، ولی تو خرم آبادی...
هو
اون دوست کی میتونه باشه؟ اونی ک حاضر باشی بخاطرش خونه رو ول کنی... خونه ای ک ازش خسته ای...
*دلم یک دوست میخواهد ک اوقاتی ک دلتنگم/بگوید خانه را ول کن بگو من کی کجا باشم
هو
مردی که بخاطرِ دل همسرش در ساعت سی دقیقه ی بامداد هتلِ محلِِ اقامتشان را عوض میکند؛ قهرمانِ زنِ خانه است.
هو
امشب که شبِ وفاتِ شماست، مایی که از صبح دلمان خوش بود به روضه ی سقایی که در امامزاده امشب خوانده میشود، تمام فاصله ی اذان تا پایانِ جلسه را در صف انتظار دکتر نشستیم تا چند دقیقه روبروی پزشک خداشناسِ نامی محل بنشینیم و بگوییم از صبح دردِ مداومی در پشتمان پیچیده، نه اینکه هردو یکباره به بیماری یکسانی مبتلا شده باشیم، نه؛ همین که همسفرم بگوید کلیه اش درد میکند و آقای دکتر مشت محکمی بر پشتش بنشاند، درد در پشت من هم میپیچد و به این فکر میکنم که سنگِ کلیه چیز مزخرفی است و ای کاش این احتمال، تنها،خیالِ خامِ ما دو تا جوانِ دلداده باشد...
ما از روضه ی شما، از روضه ی علمدار رشیدی که پرورش داده اید ماندیم... اما، میدانیم و شما نیز بهتر از ما... روضه تنها بهانه است؛ بهانه ی اینکه باب الحوائجی که شمایید دستِ نوازشِ مادرانه ای بر عاقبتمان بکشید. آنچه خوب در آن استادید بانو جان، رساندن به حسین، ذوب شدن در حسین... همان ذوب شدنِ در خدا...