هو
اینجور مواقع که دلم پره، تبدیل میشم به دختر بیست و یک ساله ای که جز غر زدن کاری بلد نیست. کاش یه دکمه بود برای محو کردن بعضی چیزا! خصوصن بعضی حرفا که حتی ماسمالی شدشون هم ناراحت کننده و نفرت انگیزن.
همین.
هو
اینجور مواقع که دلم پره، تبدیل میشم به دختر بیست و یک ساله ای که جز غر زدن کاری بلد نیست. کاش یه دکمه بود برای محو کردن بعضی چیزا! خصوصن بعضی حرفا که حتی ماسمالی شدشون هم ناراحت کننده و نفرت انگیزن.
همین.
هو
بعضی وقت ها فکر میکنم انگار دعا کردن و توسل از زندگیم حذف شده! چرا برای خیلی از مشکلات تا بحال دعا نکردم؟
هو
بعضی ها خیلی عجیب به درد امام حسین میخورند... مثلن یکی زن سی و چند ساله ای میشود که سالهاست هر محرم کیسه ای دست میگیرد، پر از نبات و شیرینی. هر دانه اش را به بهای صد صلوات می دهد به زائران حسینیه. قول میگیرد صلواتش را در طول جلسه بفرستند. بعد انگار بخواهد گنگ هایی مثل من را روشن کند میگوید " اینها نور جلسه میشوند... اینجاست که آدم جگرش میسوزد. امثال من اگر روزی بخواهند نذری کنند، برای فلان مشکل مالی، فلان خواسته ی دنیوی است. از همین مظاهر کوچک... آدم همه کارش وقف سید الشهدا باشد. نذر کند نور جلسه زیاد شود... همین میشود که مردم از یک دانه اش حاجت میگیرند. برای یک دانه اش خواهش میکنند. زن می ایستد وسط حسینیه، چفیه عربی را روی دست میگیرد، میبوسد،میگوید این از زمینی آمده که به برکت حسین ِِ فاطمه متبرک است. این حرمت دارد. این را باید روی سر گذاشت. حیف نیست می اندازید روی زمین... شاید دختر پشت سری مسخره کند، اما من شک ندارم که این از دل برآمده ترین جمله ای است که انسانی میتوانست درباره ی سوغات کربلا بگوید.
ما سر تا پایمان ادعاست. آنکه به درد میخورد، به کار می آید، لایق است، بی صدا می آید بین مجلس ارباب آب نبات ارزان قیمتی را به گران ترین بها میدهد و میرود...
هو
هیچ چیز بی دلیل نیست.... بیشتر از همه آمدن پرچم به خانه. آن هم درست یک شب مانده به محرم... عجب محرمی. همه اش حسرت است. برای منی که این چند سال عادت کرده ام نماز ظهر را خوانده و نخوانده راهی امامزاده شوم. گاهی حتی از پیش از نماز بنشینم تا کم کم جمعیت بیایند. در های حسینیه بسته شود. آرام آرام صدای زیارت عاشورا بلند و مجلس آغاز شود.این بی شک شیرین ترین انتظاری است که آدمی میتواند آن را درک کند. اما آنچه از این شیرینی بهتر است، آن حلاوتی است که بیش از ساعتی به انتظار گذشت تا عاقبت مقابل ضریحت بایستم... گنگ و مبهوت....
پی نوشت: نا تمام ماند.
هو
رابطه ای که بین تب بی جهت زیاد امشب و دندان درد لعنتی است را نمیفهمم. اما هرچه هست تو را، هرچند کوتاه، کنارم می آورد. همین خودش بهترین دواست برای بهتر شدن. همین که کوتاه و دلچسب هوایم را داری...