من شکست خوردم. شبیهت نیستم. هیچ امتحانی را با افتخار پشت سر نگذاشته ام. تنها، از تو جسارت رها گردن است که در من وجود دارد. کشش پیدا کردن خدا. تو، دکتر چمران. دانش آموخته ی دانشگاه برکلی. روزی فیزیک پلاسما و شاگرد عالی بودن را، پروانه و بچه ها را، رها کردی و رفتی جبل عامل. پدر بچه های غریب جنگ زده شدی. رفتی برای خدا پدری کردی. رفتی برای خدا جنگیدی. رفتی خودت را، خدایت را پیدا کنی. شاید این روزها بیش از هرچیز همین خدا را جستن، همین خدا را یافتن است که در من گم شده...
باید آستین هارا بالا بزنم. باید بگذارم و بگذرم. راه رسیدن به خدای من از کجا میگذرد؟