هو
بین خلق شهره شدیم به دیوانگی؛
الحمد لله...
هو
تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَّصُوحًا عَسَى رَبُّکُمْ أَن یُکَفِّرَ عَنکُمْ سَیِّئَاتِکُمْ وَیُدْخِلَکُمْ جَنَّاتٍ
یعنی از هرچه جز سیدالشهدا توبه کن، تا اذن جنت هیئت بگیری...
هو
پشت سر هم گند میزنم، اشتباه های متوالی و یکی از یکی بدتر... حانیه راست میگفت،وا داده بودم. عرض شکایت کرده بودم، برای چند صدمین بار در این مدت برای خدا خط و نشان کشیدم،ضرب العجل تعیین کردم. وقت خریدم تا بیشتر فکر کنم و هر روز از صبح تا شب، هر ساعت یک تصمیم گرفتم، صبح پی عافیت و دل خوش خانواده میگشتم،ظهر به اندک اشارات دل میبستم، و هر لحظه به این فکر کردم که اگر فعل الف را مرتکب شوم بیشتر خیانت کرده ام یا اگر مرتکب نشوم.
قلبم درد میکند، تک تک مهره ها و دنده هایم نیز. بعد از لااقل چهار سال دوباره به سبک زندگی بورژازی خودم برگشتم. به خرج های آنچنانی، به باور اینکه من یک بچه پولدار بالاشهر نشین بیشتر نیستم. به آن ادب غیر خاکی در رستوران، اگرچه هنوز با دختر خوش رویی که سرویس میدهد گپ میزنم و از او تشکر میکنم. کاری که در شان رفتار و تربیت فرانسوی مآبانه ام نیست.
شاید لازم بود از این هدی خسته شده باشم، اما با حال و روز این ایام، تنها همین لاقیدی است که میتواند آرامم کند.
با خودم درگیرم. از چهارشنبه تا امروز هر روز فقط خودم را با حالی خراب به گوشه ای رسانده ام و عقده گشایی کرده ام. بالای سر بابای زهرا طوری التماس کرده ام دستم را بگیرد که انگار لیاقت چنین درخواستی را دارم. یک لحظه با خودم میگویم از زهرا بخواهم سفارشم را پیش پدر بکند، دلش را ندارم اما...
به زهرا سادات درباره ی ماکتل میگویم، به اینکه ممکن است کرم انگلیسی و کره و هزار کوفت خوشمزه ترش کند، بعد ناگهان یاد این میفتم که یک روز از اینکه قرار بود برای دوستانم از ”ماچدونیا” بگویم چقدر خجالت کشیده ام... دلم برای آن هدای با اخلاص تنگ شده، برای کسی که عذاب چند روزش این بود که در مهمانی خانه شان دو جور غذا سرو نشود. کمیل شبهای جمعه اش ترک نمیشد. و مثل مادر طفل از دست داده، عرفه میان مجلس شیون میکرد... حالا یک سال است که تاب و توان عرفه های مهدیه امام حسن را ندارم. حاجی هم نمیروم، در به درم...
کاش میشد بعضی حرف ها را گفت،
آن وقت شاید اینقدر زجر نمیکشیدم...
هو
مامان یک بشقاب میوه می آورد؛
میگویم بفرمایید.
میگوید بفرمایید.
حساب این احوال را نکرده بودم.
هو
ساعت سه چهار بعد از ظهر، درحالیـــکه از فرط بی حالی کم مانده از هوش
بروم، پناه میبرم به تخت. خواب میبینم مشهد الرضا توی حرم دنبال کسی
میگردم. بعد هم خادمی متوجه میشود و پیش می آید گره از کارم باز کند.
نمیدانم چه میشود که با هم مشکل پیدا میکنم. شاید پرده ها کنار میروند و
گناهانم عیان میشوند، نمیدانم... هرچه هست نزدیک غروب است، بیرون از حرمیم.
چادر سیاهم را گرفته و نمیگذارد داخل شوم. از دستش فرار میکنم و حوالی باب
الجواد خودم را بین جمعیت جا میدهم. از بس که خواب عجیبی است بین گشت ها
عکسم را داده اند مبادا راهم دهند داخل. شناسایی میشوم، اگرچه نامردی
نمیکنم و فرار میکنم. میروم سمت در نزدیک صحن کوثر، کنار دورة المیاه چهار.
خلاصه میدوم داخل صحن جامع. دور ترین نقطه ام نسبت به صحن جمهوری. پای
برهنه توی صحن ها میدوم. استرس اینکه مبادا پیدایم کنند و نگذارند در حرم
بمانم. میرسم به یکی از اتاق ها، مجلس روضه ی اباعبدالله است. حاج محمود
کریمی میخواند. سینه زنی است. از بس که دلهره دارم، از بس که زمان ندارم از
جمع بیرون می آیم میدوم سمت صحن انقلاب. انگار که در نوسازی حرم، جمهوری
را بسته باشند. نزدیک طاقی بسط به صحن، یک آن به سرم می زند، حرفها را که
گفتم بروم نزد آن خادم پیری که یکبار شکایت گم شدن کفش هایم را برایش برده
بودم، خودم را معرفی کنم. بگویم دنبالم هستند. اما وقتی وارد صحن شدم...
وقتی حرفها را زدم... توی حرم کیوسک راهنما خیلی اندک است، عوضش من آن
کیوسک سفید رنگ روبروی باب الرضا را میپرستم، همان که خادمش نشسته بود رو
به گنبد طلا و زیارت نامه میخواند. حوالی صحن انقلاب راهنما نیست، اما یکی
را توی خواب میبینم. همان یکی که جلوی باب الرضا ست با همان خادمی که دست
روی سینه گذاشته بود و سلام میداد. پایم را بلند میکنم که بگذارم داخل صحن،
چشمم که به گنبد میافتد، اشکم که سر میخورد از خواب میپرم...
امان از این خوابهای پریشان. امان از این همه گناه. امان از این روسیاهی که خادم تو نمیخواهد تو را زیارت کنم... اما همین که به تو میرسم. همین که نگذاشتی شیخ آن سنگ دعا را بالای در های ورودی بگذارد، همین که روی اتاقک برق جلوی شیخ طبرسی نوشته اند: «اینجا برای هر در بسته کلید هست» یعنی که نا امید نیستی... یعنی که هنوز می شود بیایم. تو بخواه، من روزی هزار بار نفسم را ملامت میکنم تا بخواهی... فقط تو بخواه...
دلتنگی دارد کم کم امانم را میبرد.
هو
به دهر هر خبری هست زیر پرچم توست
اگر کسی در دیگر زند ز بیخبری است...
روزشمار محرم را که میبینم، بند دلم پاره میشود.