هو


همان روز گرمی که از آسمان آتش میبارید و ما روزه بودیم و رفته بودیم از خیابان شهید فروزش بهترین بامیه های دنیا را بخریم، تو برای اولین و آخرین بار از سفر اربعین گفتی. از اینکه من نمیتوانم هم پای تو باشم. سخت میشود برای من در آن مدت کوتاه مسیر را پیمودن.

مامان هم که از تو رک تر و صاف تر میگوید. "عروس که کربلا نمیره" و من دلم هری میریزد پایین. و دست پاچه میگویم "اتفاقن عروس فقط کربلا میره". خاطره ی بیمار شدن بعد از سفر گمانم از ذهنش نخواهد رفت اینقدر که سخت میگوید نمیشود امسال بروی.

سکوت تو یعنی مامان راست میگوید. عروس که کربلا نمیرود. عروس نمیتواند مسیر سه روزه را کمتر برود. نمیتواند مریض نشود در این راه.

و من خواب میبینم اربعین است. تو توی حرم هستی. مامان توی حرم است. از مامان میپرسم که رفته است زیر قبه؟ و بعد خودم میروم سمت ضریح. بالای شش گوشه ی اباعبدالله سبد های بزرگ گل جا خوش کرده. مردم دست دراز میکنند و گل هارا میکنند. من اما دور تر هستم. آدمی هم نیستم که چنین جسارتی داشته باشد. یکباره خادم دست میبرد گل های بزرگ میخک آبی و قرمز و زرد را مشت میکند و میان جمع پرت میکند. یکی یکی بعد چند تا چند تا گل هارا توی دامنم میریزم و یکباره از این رویای شیرین بیدار میشوم...