هو


کلافه ام. یک ساعتی میخوابم، و بعد از درد بیدار میشم. کاری ازم بر نمیاد. یک ساعت همینطور بی سر و صدا میگذره. ساعت یک و بیست و چند دقیقه از شدت تشنگی بیخیال درد لعنتی پام بلند میشم و ته مونده ی آب توی لیوان رو میخورم. برای حتی چند لحظه فراموشم میشه که از درد نای نفس کشیدن هم ندارم...