هو
هیچ چیز از امشب نفهمیدم...
بنا نیست امسال توشه ای داشته باشم.
هو
متاسفم که شب نوزدهم ماه رمضان دعا کردم بخشی از حافظه و گذشته ام به کلی فراموش شود. برای خودم متاسفم. برای ضعیف بودنم.
آدم بی جربزه ای هستم...
هو
روزی که مشهدِ قبلی را نوشتم ناامید تر از آن بودم که خیال کنم سحرِ شنبه صورتم را به در طلایی ورودی روضه منوره چسبانده ام و با تو درد دل میکنم. تو کریم تر از آنی که بگذاری دلِ گدایت بشکند. آمدم... کمتر از یک روز کنارت بودم اما شیرینی اش هنوز از کامم نرفته است. چه خوش ساعتی بود ساعتی که کنار شمیم رضوان ایستاده بودم تا خادمت برگ گل های ضریحت را برایم بیاورد. بهترینِ بهترینِ بهترینِ من...
هو
روزی که این قابِ ساده را درست میکردم گمان نمیکردم عمرش اینقدر طولانی شود و ایامِ بعد از من؛ عده ای باشند که با آن انس بگیرند...
هو
در دلم غصه میخورم برای مشهدی که نمیروم؛
برای مشهدی که میروند؛
برای خودم ک حرف های دو پهلو میشنود.
برای خودم خیلی غصه میخورم...
هو
هیچ حسی بهتر از حس امروز نیست؛
و این را فقط من میدانم و هودا...
چقدر لذت بخش است.
چقدر شیرین...
هو
اولین هندوانه ی خانه،
آنقدر شهد و شکر بود که خودش ترک برداشت؛
اگرچه تا آن حلاوتی که در بوسه های توست،
خیلی راه داشت...
#لب_لعلی_گزیده_ام_که_مپرس