هو
اینکه بیخیال همه چیز،
چند ساعته دارم به این فکر میکنم که حالت خوب نیست،
اسمش چیه؟
بلیط را کنسل میکنم، ژلوفن میخورم. از پشت پنجره دویست و شش سفید رنگی که هرشب این ساعتها دختر همسایه را میرساند خانه، بدرقه میکنم. روی تخت به پهلوی راست دراز میکشم. و نمیخوابم؛ امشب از همان شب هاست...
حتی جرئت ندارم به عقب برگردم، و حرفهارا مرور کنم.