هو
به زینب پیام دادم و عکسهای موتور سهچرخ معلم بازنشستهی ایتالیایی را نشانش دادم. مصاحبهها و گزارشها را برایش ارسال کردم و امید داشتم شاید او هم مثل من بلندپروازانه فکر کند و فقط بگوید: «عالیه! کی شروع کنیم؟» شوربختانه اما او هم مانند زهرا واقعنگر از آب درآمد. شاید او هم -مثل زهرا- نمیداند که من هنوز به رویای راهاندازی کتابفروشی «زرافههای آنسوی پرچین» دل بستهام.
همین چند وقت قبل بود که درست وقتی شامپو را روی روی سرم ریخته بودم به خودم آمدم و دیدم غرق در خیالاتم در لباس یک کمک آشپز در آَشپزخانهی یک رستوران محلی در ناپل کنار سرآشپز ایستادهام و دارم فوت و فنهای خاص را از او یاد میگیرم.
راستی که چقدر برآورده شدن آرزوهای کوچک برای ما مشکل شده. کاش میتوانستم برای رویاهایم یک کاری بکنم.