هو
رزومهام را برای ویترین فرستادم و نادیده گرفته شدم. طبیعی هم بود. چرا -از قراری- بهترین پیتزایولوی تهران باید مرا بدون هیچ رزومهای بخواهد؟ البته که اگر هم میخواست من قرار نبود بروم! آن موقع بود که از خدا میخواستم یک آدم پودار، بیدغدغه و کمقید باشم اما لااقل به آرزوهایم برسم. اما خب سرنوشت من این است که نه پولدار باشم، نه بیدغدغه و نه حتی کمقید. پس مجبور هستم با همین چیزی که دارم بسازم. مثلا با اینکه دوست دارم بعد از حرف زدن با پیزایولوی پیتزا پای رزومهام را بفرستم و این شانس را به خودم بدهم که حداقل برای سه ماه کمی شادتر باشم، اما باز هم به سمتش نمیروم. در عوض تصمیم میگیرم در فلان کار و مسابقه شرکت کنم. یا فلان کتاب را بخوانم. یا رزومهام را برای فلان مدرسه بفرستم! راستش از اینکه تا گردن توی روزمرگی فرو رفتهام خسته شدم. امسال که پس از هفت سال به نمایشگاه کتاب رفتم حس میکردم همان دختر پانزده شانزده ساله هستم که با مامانم، زهرا و مامانش به نمایشگاه میرفتیم. همان سالی که دا تازه چاپ شده بود و قیمتش 29 هزار تومان بود!!! امسال اگر میتوانستی یک کتابچهی جیبی پیدا کنی هم قیمتش بیشتر از این حرفها بود. خلاصه اینکه من خستهام. آنقدر خسته که حتی حال ندارم این متن را از اول بخوانم تا مطمئن شوم نگارشش صحیح است. متنی که مطمئنم هیچ کجایش درست از آب در نیامده. یک متن، فقط برای اینکه مغزم را خالی کنم.