هو



صبج بی آنکه کوچکترین میلی داشته باشم، فقط برای اینکه میخواهم نفسم را ضایع کنم از خانه بیرون می آیم. تمام مسیر را توی مترو کتاب میخوانم. بعد هم «انقلاب» پیاده میشوم. صدای موسیقی مزخرف ایستگاه آنقدر زیاد است که نمیتوانم حواسم را از آن پرت کنم و توی راهروی طولانی، بی آنکه به نگاه های مردم فکر کنم، هر دو گوشم را محکم میگیرم و راه میروم. شانزده آذر را با قدم های بلند و سریع طی میکنم، به قول رفقا «انگار دنبالم کرده اند». میروم سر کلاس، و تمام سعیم را میکنم که مستمع خوبی باشم، هرچند با اظهار نظر های شاذم طرح درس فاطمه را ابتر میگذارم. مریم اینطور توصیه کرده. بنا را گذشته ایم بر اینکه بچه ها را به چالش بکشم. از حق نگذریم خودم هم بدم نمی آید یکی دو تا تیکه ی آبدار حواله ی «حسن عباسی» و امثاله بکنم. بعد هم که حاجی دیر میکند کلاس بعد را من میروم شروع میکنم. بی آنکه عین خیالم باشد هیچ چیز بارم نیست، میروم به بچه ها میگویم که من استاد نیستم، دانشجویی معمولی ام، که به خواست خدا یکی دو سالی زودتر از شما دنیا آمده ام. همین. اما تو برکت میدهی. تو پیش میبری بحث را، آنطوری که حرفهایی را که شاید در ده جلسه آدم راه گفتنش را پیدا نکند، در ده دقیقه میگویم. بعضی بچه ها آئینه ی تمام نمای خودم هستند. آن روز ها که بچه تر بودم و حق پذیر تر. یکی می آید میگوید چرا «پنجشنبه فیروزه ای» را فحش میدهی؟ حیف این کتاب نیست؟ برایش مبسوط میگویم. از اینکه چرا باید تو بدانی فلان جای کتاب بد است، «تو» یی که قرار است باقی بچه را تغذیه کنی باید بلد باشی. میگوید این بچه ها با حرف تو دیگر سراغ این کتاب نمیروند؛ میگویمش من مینویسم امضا میدهم که این بچه ها همینطوری هم سراغ هیچکدام ازین کتاب ها که من اسمشان را میگویم نمی روند. صدایش را زیر می آورد می گوید فلان کتاب بعضی جاهایش خوب است، باورش نمی شود آن را خوانده باشم. ادای خودش را در می آورم با صدای پایین میگویم «اینها اگر بدانند من چه چیز هایی میخوانم من را از همین پنجره پرت میکنند پایین». میخندد. دوست دارم توصیه اش کنم، به اینکه قاطی این بازی ها نشو، ارزشش را ندارد، وجدانم اجازه نمیدهد. بچه ها می آیند دنبالم که فلان گتاب که دستت بود را به ما قرض بده، باورم نمیشود. شاید حتا در مخیله ام هم نگنجد، امسال بسیج عجب دسته گل هایی تحویل گرفته. توی راه خانه زنگ میزنم به مریم توصیه میکنم فلان کتاب را بدهد به دختری که روسری قهوه ای و عینک داشت. دارم «خانواده» آقا را باز میخوانم. نکته برداری میکنم. خط میکشم. حاشیه نویسی میکنم حتا جو گیر میشوم سوال طراحی میکنم برای بعضی پاراگراف هایش. خانم های کنار دستی هم که طبق سنّت مترویی ما ایرانی ها، محال است بهره مند نشوند.

جمع میکنم می آیم سمت خانه. خانم والده برایم شربت بیدمشک و گلاب درست میکند. البته تا آخر شب من خوب مزد دستش را میدهم. با نق زدن، کج خلقی. مامان هنوز بعد از بیست سال نمی داند علاقه به خیلی چیز ها ندارم. شاید هم میداند و محل نمی دهد. اما بهرحال این دلیل نمی شود که من دست از بهانه گیری بردارم. لااقل این را میدانم ک عادت کرده به این بهانه های گاه و بیگاهم.

تا میتوام آشپزی می کنم. در حال حاضر تنها کاری است که جز کتاب خواندن آرامم میکند. خمیر درست کردن. ریز کردن. طعم های جدید را تجربه کردن، دست بردن توی دستور اصلی همه ی اینها مایه ی  آرامش می شوند. اگرچه از خیلی چیزها بدم می آید، از بوی تخم مرغ، از پیاز سرخ کردن، از برداشتن سیب زمینی از توی سبد، اما خودم را عادت میدهم اینقدر نازک نارنجی نباشم، فوبیای رنده کردن دارم، به خانم والده میگویم «رنده ی برقی داریم؟ برای جهازم بخر!» طوری میگوید حالا تو همت بخرج بده ازدواج کنی، انگار که از دست دختر سرتق و نفهم خودش خسته شده باشد. حوصله ی دهان به دهان گذاشتن را ندارم. همان طور که حوصله ی متلک های زهرا سادات و غیاث را ندارم. احساس میکنم عایق بندی شده ام، بس که حرف شنیده ام. همه اش را میگذارم پای دلسوزی، اگرچه از حرف زهرا سادات خیلی بدم می آید «هدی موردی عمل میکنه»؛ اما هیچ به روی خودم نمی آورم.
برای بچه های تازه متاهل تجربه هایم را میفرستم. به زهرا اشرف میگویم آرد ذرت فلان خاصیت را دارد. خمیر بنیه را باید اینطور درست کنی. دستور سس بشاملی را که میشود با یک گوگل کردن ساده پیدا کرد سر صبر برای زهرا سادات تایپ میکنم. دارم تبدیل میشوم به یک زن خانه که بوی مطبخ میدهد. و هیچ از این موضوع ناراضی نیستم. از اینکه سخت موجب آرامشم شده، لذت میبرم.

زندگی ام دارد تمامن صرف این میشود که نماز و دعایی بخوانم، چیزی بخورم و کتابی بخوانم. بی آنکه هیچ فایده ای برای جامعه داشته باشم. مدرسه را رها کرده ام. کلاس های فارس را هم. علی محمدی رفتن هم که بماند... همه ی اراده ام را میگذارم بر سر اینکه فردا بروم جلسه ی هیئت هفتگی. اگرچه میدانم عصر باز رخوت امانم را میبرد و منتفی میشود. شاید نیروی محرکه میخواهم. چیزی مثل قدرت رفاقت ساجده، که هر روز هر روز پیگیر میشود که فشم می آیی؟ و من هربار مثل یک احمق می گویم یک شنبه فاء می آید خانه مان و درگیرم و او برای بار هزارم توضیح میدهد که «هفته ی بعدش میخواهیم برویم،چه ربطی دارد؟» شاید جرأت نمیکنم «نه» بگویم، شاید هم رودربایستی میکنم. شاید هم حقیققتن تبدیل به یک احمق تمام عیار شده ام.

همه چیز دست به دست هم داده که حواسم پرت تو شود.
همین یک جمله و دیگر هیچ نه.
آشفته ترم میکنی.




دل را به غیر عشــــــق تو بر باد داده ام
لعنت به قلب بی در و بی پیکرم حسین
















1. رسیده است به رسوایی و جنون کارم
    میان جــــــمع بگویم که دوستت دارم؟

        مولانا مرتضی امیری اسفندقه





2. شاید لازم است برای این مطالب رمز بگذارم،
اما اینکار را انجام نمیدهم و در آینده نیز نخواهم کرد،
زیرا که دیدن گزارش کپی برداری ها،
یا حرف و نقل هایی که به گوشم می رسد،
دیگر آزرده خاطرم نمیکند.
بی خیال همه چیز.