هو


این ظرفیت را دارم، به حمد الله، که در نگاه اول از بعضی حالم بهم بخورد. معمولن در دیدار های آتی هم این نظر تغییر نمیکند. علی رغم نامطابق با اخلاق اسلامی بودنش، خدا را شکر میکنم که در زندگی حالم از بعضی ها بهم خورده است. به تجربه نیز به من ثابت شده، که همه ی آنهایی که ازشان بدم می آید متقابلن از من تنفر دارند. اگرچه سخاوتمندانه به رویشان لبخند میزنم، با گشاده رویی با آنها برخوردمیکنم و صد البته هرگز به روی مبارکم نمی آورم که نسبت به آنها چه حسی دارم. خیلی منطقی به خودم می گویم «هدی لازم نیست خودت را ناراحت کنی؛ این فقط یک جبر جغرافیایی است. خدا میخواهد صبوری کردنت را ببیند». مثلن وقتی دختر دبیرستانی ام و آن همکلاسی که هرگز نتوانستم با او کار بیایم برایم مینویسد از نظرش «ذات من خرابه و بقیه رو هم خراب میکنم»، لبخندکی میزنم و کاغذ را گوشه ای میگذارم و به حالش تاسف میخورم که آنقدر مردانگی نداشته که خطش را تغییر ندهد. بعد توی برگه اش مینویسم ما با هم خوب نیستیم، اما تو خوب شعر میگویی و از اینکه نمازت را زیبا میخوانی خوشم می آید.

این آن چیزی است که به آن افتخار میکنم. این هدایی که چند سالی میشود محال است به روی کسی بیاورد چقدر از او بدش آمده. تظاهر به دوستی نمیکنم، اما بی ادبی کردن، ترش رویی کردن، مدتهاست در رفتارم جایی ندارند.

همین روال را هم درباره ی دوستی دارم. چندین سال است. با همه ی آدم های دور و برم با ملایمت برخورد میکنم. همیشه سعی کرده ام شخصیت کاریزماتیکم را حفظ کنم. این یعنی صبح پنجشنبه با امیرحسین و زهرا خیاری و فاطمه ی هواخواه میرحسین، تا ساجده ی رفیق و دکتر و احمد،که از نظر من بچه مثبت است، میروم سِد مهدی آش شله قلم کار میخورم و میخندم و خوش میگذارنم. این یعنی با همه دوستم. با همه ی آدمهایی که میتوانم با آنها دوست باشم. 

سیده زهرا، تو خوب من را میشناسی. یعنی که میدانی رفیق های زندگی ام به قدر انگشتانم یک دستم هم نیست. یعنی که میدانی وقتی حالم گرفته، جای کلاس درس چهار واحدی از دانشگاه می آیم شریف کنار شما دو تا باشم. سیده زهرا میدانی که چطور روی شما ها حساب میکنم. میدانی که چقدر برایم با ارزشید. چطور ممکن است آشفتگی ات آرامشم را نبرد. چطور ممکن است وقتی تو را و حالت را درک میکنم و برایش غصه میخورم شب راحت بخوابم؟

میدانی که سخت پیش می آید کسی را دوست داشته باشم، امان که تو را اینطور دوست میدارم. دوست داشتنی که هیچ تکلفی درش نیست. از اینکه ضرب المثل آقا جانمان را برایت کامل بفرستم تا اینکه بگویمت از آن جمله ی زن گرفتن مجتبی چه برداشت های خنده داری شده، تو هم با سخاوت مثل یک مغول واقعی بزنی زیر خنده. این ساده بودنت، این بی کلاس گذاشتن بودنت، زهرا این ها برایم ارزش دارد. 

سیده زهرا، این یک زندگی مزخرف است. اینکه ما دو تا قرار است دلمان را خوش کنیم به مهر نظام مهندسی که توی مدرکمان میخورد. به اینکه در بهترین دانشگاههای ایران تحصیل کنیم و آخرش از همه ی آن چیز هایی که دوستشان داشته ایم دل بکنیم. اینکه وقتی نصف شب پیام میدهی «بیداری» سر درد دلم باز شوذ و بگویمت، تمام آن چیزهایی را که در طول ترم نمیتوانم برایت با آب و تاب تعریف کنم. تو آدم شگفتی هستی، آدم شگفتی که دارد خرج زندگی میشود. خرج موفق بودن، محصل بودن. کد زدن. راستش را میخواهی بشنوی؟ گاهی میترسم جا پای برادر بزرگترت بگذاری و میانه ی تحصیل راهت را عوض کنی. این من را میترساند چون عمری که از تو تلف میشود برایم مهم است. اما همیشه به این فکر میکنم که هیچکدام از ما، شجاعتش را نداشتیم که پی علاقه هایمان برویم. به قول خودت ما آن چیزی شدیم که دیگران انتظارش را داشتند.

زهرا بیا «زندگی» کنیم. زندگی یعنی کتاب بخوانیم. سینما برویم. هیئت برویم. درس بخوانیم. دوست بداریم. دوست داشته شویم. بیا برای خودمان اینطور که میخواهیم زندگی کنیم، نه برای دیگران، آنطور که میخواهند.

باید شجاع باشیم. آنقدر شجاع که هیچکدام دلشوره ی پریشانی دیگری را نداشته باشد.