هو


روز اول برای مصاحبه که رفتم، وارد اتاق خانم الف شدم؛ خدا را شکر کردم که سر و کارم با یک زن است. فرم پر کردم نشستم روی صندلی تا نگاهی به آن بیندازد. هنوز خیلی از خوشحالی ام نگذشته که میگوید برو اتاق بغلی برای مصاحبه. دو نفر مرد توی اتاق نشسته اند، روی هر کدام از صندلی های خالی که بنشینم، بالاخره روبروی کسی حساب میشوم. میگوید بنشین همین جا، می نشینم. شروع میکند به سوال کردن. برگه را همزمان نگاه میکند. متعجب میپرسد مهندسی چه ربطی دارد به خبرنگاری؟ برایش توضیح میدهم که مجبوریم یک نفر را آموزش دهیم، توی دانشگاه فرهنگی نویس نداریم. گردن درد گرفته ام بس که سر به زیر انداخته ام. سوال ها را چرت و پرت جواب میدهم. تحمل اینطور فضا ها را واقعن ندارم. می پرسد شما تحرکتان چقدر است؟ خدایا این دیگر چه سوالی است؟ چه ربطی دارد؟ احساس میکنم جواب دادن به این سوال یک بازی دو سر باخت است. چه معنی دارد یک دختر جوان به یک نامحرم بگوید تحرک دارد یا نه؟ میگویم یعنی چی؟ میروم دانشگاه دیگر. همین. مکث میکند، میگوید مرادم تحرک اجتماعی تان است. تازه دوزاری ام می افتد که باید چه جوابی میدادم. آنقدر باقی سوال ها را گیج و منگ جواب داده ام که رابطه و سیر منطقی میانشان را درک نکرده ام.

چند روز بعد زنگ میزنند، تشریف بیاورید. قبول شده اید. جلسه ی اول مثل سلاخ خانه میماند برایم. کنار دستم دختر چادری ساپورت پوشی نشسته که از بوی ادکلنش سردرد گرفته ام. موبایلش را روی دسته ی صندلی من گذاشته، پیام که می آید چهره ی هفت قلم آرایش کرده اش نمایان می شود. با خودم می گویم خدایا صنم این تیپ و قیافه با این مجموعه چیست؟ ردیف جلوتر از ما خانمی نشسته روسری قرمز سر کرده، چادر ملی هم دارد. سنخیت چادر ملی و این وضعیت را هیچوقت درک نکرده ام. خب چادر باید پوشاننده باشد، این چیست دیگر؟ از همان ابتدای کار بدم می آید... جمعیت را ورانداز می کنم. شبیه خودمان کسی را پیدا نمیکنم. به فاطمه می گویم ما دو تا اینجا چقدر اضافی هستیم.

استاد جلسه بعد گوشزد میکند که خبرنگاری کار میدانی است. باید دنبال آدمها بدوید برای خروجی داشتن. بحث که بالا میگیرد دختر و پسر با هم تبادل نظر میکنند، تیکه انداختن ها که بماند. از بس مبهوت جمعیتم استاد می پرسد شما حواستان هست؟ چرا حرف نمیزنید.

هفته ی دوم می روم توی دفتر دکتر می نشینم میگویم من مال این کار ها نیستم، بنده را معاف کنید. اگر قرار است روال همین باشد من تا دیر نشده انصراف بدهم. میگویم من آدمی نیستم که با آقایان هم کلام شوم، دنبال کسی بدوم، رو در شدن با مرد جماعت برایم سخت است. نفر دومی که توی اتاق است میگوید حوزه ی زنان چی خانم ب؟ می گویم علاقه ام نیست. من اصلن نمیتوانم. دکتر میگوید دنبال خانمها که میتوانی بدوی. با خانم ها هم مشکل داری؟

غیبت پشت غیبت. از روزی که یکی از آقایان هم ردیف من نشست دیگر جرأت نکرده ام دیرتر از زمان شروع کلاس بروم. تا میبینم دیر میرسم قیدش را میزنم. نمی توانم تا آخر کلاس تمام حواسم به این باشد که چادرم کنار نرفته باشم. دستم پیدا نشود. نکند چادرم بوی شوینده بدهد. فکر میکنم دست خط خوبم را نباید نا محرم ببیند... مریض شده ام...

فراخوانده می شوم به دفتر. خانم ب چه خبر است. با این همه غیبت من باید تا بحال عذر شما را خواسته باشم. توضیح میدهم گیر درس و دانشگاهم. توضیح میدهم کاری که در بسیج میکنم مشارکت فکری است. هروقت قرار است برنامه بریزند سر من شلوغ است. الآن هم آخر ترم است و سال آینده باید برنامه داشته باشد. میگوید اصلن شما آقای فلانی. حق نداری غیبت کنی.

دوره ی دوم کلاس ها باید کار تحویل دهیم. هرقدر تا آن روز در رفته بودم، دیگر نمی شد. گزارش مینویسم. با موضوع همین بچه هایی که می شناسم. ایمیل میکنم. دست آخر پاسخ میگیرم یکبار بیا دفتر اینها را بررسی کنیم. نیم ساعت جلوتر از کلاس میروم. خوش ندارم بیشتر از روز های مصوب کلاس ها، آن جا بروم. دکتر نیست. آقای دیگری که در اتاق هست میگوید رفته اند جلسه. شما بیا ما تکلیفمان را با هم مشخص کنیم. مینشینم. کم مانده بین بحث دعوایمان شود. هی میگوید من «مشکل» شما را میفهمم. میگویم این مشکل نیست. این آن چیزی است که باید عمل کرد. اینکه عده ای فراموش کرده اند به این معنی نیست که مثل منی که میخواهد پای بند باشد مشکل دارد. میگویدم ما از اول هم میدانستیم از شما چیزی در نمی آید. گفتیم بیایی یاد بگیری. میگویم خوش ندارم درین جمع باشم. تعارف را کنار گذاشته ام. سر تا پایم میلرزد. صدایم میلرزد. از شدت ناراحتی حتی خشدار شده. فقط کم مانده است بزنم زیر گریه. میگویم بدم می آید توی این ساختمان باشم. نام میبرم، خانم فلانی که همین مجموعه فعال است. میگویم چه مشکلاتی دارد. میگویم خودم را نگه داشته ام چون نمیخواهم چنین رویکرد هایی را ببینم. میگوید اگر توی خانه گزارش بنویسی تحویل بدهی چه؟ میگویم بهرحال نمیخواهم ادامه بدهم. روی کاغذ چند توصیه مینویسد. حسابم از بقیه جدا میشود.

دو هفته است کلاس نرفته ام. هیچکدام از جلسات تحریریه را هم. خدا خدا میکردم تا امروز اخراج شده باشم. بنظرم آنچه از تئوری ها باید یاد میگرفته ام، میدانم. کار ها هم که بد نبوده اند. دلیلی ندارد بیشتر از این خودم را عذاب بدهم. اولش پیگیر میشوند چرا نیامدی. توضیح میدهم که بسیار مریضم و حقیقتن خارج شدن از منزل با زبان روزه برایم میسر نیست. تمام این دو هفته خودم را زجرکش میکنم که خوب نشوم و از همین حربه استفاده کنم برای توجیه غیبت هایم. شب تا صبح که بیدارم. بعد از نماز هم نمیخوابم. خانم والده میگوید هدی داری میمیری. با آن اصطلاح های خاص خودش. «دماعت تیغ کشیده». «صورتت قدر موش شده». خدا را شکر میکنم که مریضم.

خیلی اذیت شده ام. خیلی حرف شنیدم. فلانی که خودش گفت جز تو کسی نیست خودت بیا برو دوره را شرکت کن هم تیکه می اندازد. وجدان درد گرفته ام. بیت المال دارد خرج میشود برای منی که قرار نیست درین حوزه به کارش ببندم. از آن دختر هایی نیستم که فکر میکنند زن هیچ چیز از مرد کم ندارد. به قول مامان «کله ام باد داره» ولی آنطور آدمی نیستم که شغل شریفم «با آقایان در ارتباط بودن» باشد. رتبه ام خوب شده بود. روز انتخاب رشته روبری معلممان نشستم گفتم آقای فلانی، من حداکثر آخر راهم معلمی است. بگویید چه رشته ای را بزنم.

حالا سینه ام اما به تنگ آمده. از دیدن آدم هایی که در یک مجموعه ای با آن اوصاف هر شکل که می خواهند می آیند، هرطور میخواهند رفتار میکنند. برایم خیلی عجیب است که چطور دختر جوان کنار دستی رویش میشود با آقای فلانی دهان به دهان بگذارد... چطور ممکن است خانمها با آقایان اینقدر راحت باشند. اسم همدیگر را بلدند. از هم سراغ میگیرند. از اینکه فلانی غایب است اظهار ناراحتی میکنند... وضعیت حجاب و ظاهر افراد که بماند. خیلی دردم آمده. این همه تهمت و کنایه، نمی ارزید به اینکه خودم را خرج کار دیگران کنم...





شاید موقت باشد.