۲۱ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

لعنت به خوابیدن

هو

بهترین کار دنیا این است که از خواب با او حرفی نزنم،
به جایش میتوانم با صدای بلند به والده بگویم که حالم از مرغی که پخته بهم میخورد.
موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

مختصرجات، هشتم

هو

چرا این بیست سالگی لعنتی تموم نمیشه؟
موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

خستگی

هو


خستگی،

تمرین های کوانتوم

خستگی...

سخت تر این است که خودم را با دوستانم مقایسه میکنم،

خیلی عقب ترم.

خستگی فکری

جسمم را هم خسته کرده.

خوش دارم یک روز از صبح تا شب فقط بخوابم،

یکی از رفقا پیام میدهد حلال کنم،

یعنی دارم میروم کربلا،

میگویمش قبل رفتن زیارتت کنم فلانی،

میگوید پنجشنبه چطور است؟

این یعنی خواب صبح تا شب پنجشنبه منتفی است.

سلام خستگی...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

دری وری

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی

مختصرجات، هفتم

هو

شیرینی زندگی حتا توی سوار اتوبوس شدن هم نمود پیدا کرده،
مثلن وقتی تمام راه به مسیر چند وقت دیگر فکر میکنم.
موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

مختصرجات، ششم

هو

خواب میبینم مشهدیم.,.
موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

نوبت جمعه ها

هو


اهل منزل عازمند منزل مادربزرگ. این یعنی صبح تا ظهر جمعه میتوانم از سکوت خانه لذت ببرم. چرخی میزنم، چند خطی درس میخوانم. خواب خنده دار ساجده را تعبیر میکنم. انصافن جمعه ی خوبی است. ناهار از جلسه ی هیعت دیشب نذری داریم. و این خودش خیلی خوب است. عصر هم که مینشینیم جلوی تلویزیون سر تا ته استقلال و استقلالی ها و داور و گزارشگر را خانوادگی فحش کش میکنیم. سر تمام صحنه های حساس بازی هم دو نفری با برادر جان هوار میکشیم انگار که بازی ایران و آرژانتین باشد. سوزنم گیر کرده کیک درست کنم. هاون مامان را گرفته ام دستم تویش هل میکوبم. عطرش تمام خانه را برداشته. و این یعنی یکجا بند نشده ام. ظرف های صبحانه و ناهار و تمام کاسه و بشقاب هایی که برای یک کیک ساده کثیف کرده ام میشویم. این یعنی خیلی سرحالم. چون اصولن ظرف نشور ترین عضو خانه خودم هستم. حامد برای شام دارد چانه میزند، از همان پای شیر آب داد میزنم ”بترکی چقدر میخوری”. نتیجه این میشود که همزمان که کیک را دارم از فر در می آورم فیله ی ماهی هارا زیر شیر آشپزخانه میشویم و زعفران دم میکنم برای طعم دار کردنشان. 

حاج خانم وسط آشپزخانه ایستاده میگوید چی شده حالا آشپزی کردنت گرفته؟ زبانم نمیچرخد بگویم زده ام دنده ی لاقیدی. خیلی هم خوشحال ترم. لبخندکی تحویل میدهم یعنی که من همیشه آشپزی کردنم میگیرد.

حالا خسته از چندین ساعت سر پا ایستادن دراز کشیده ام و از خدا میخواهم کاش فردا هم جمعه باشد. چون دیگر نه کلاس دکتر کوهیان را میشود نرفت و نه صبحهای دکتر ارضی قابل پیچش است.

آخرین جمله ای که به ذهنم می آید این است که لابد جمعه های بد گذشته. نوبت جمعه های خوب رسیده...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

مختصرجات، پنجم

هو


اگر بیم آن نبود که توی خسته، بیدار شوی؛ میگفتمت باران امشب تهران چقدر قشنگ تر از همیشه شده...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

خیلی متکبری خانم ب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی

مختصرجات، چهارم

هو



تازه میفهمم فکر کردن چقدر طاقت فرساست.

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی