۱۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

مختصرجات، یکم

هو


این مطالعه های نصف شبی...
موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی
چی به غیر نوکری برای آقا میمونه

چی به غیر نوکری برای آقا میمونه

هو


«در زندگی عبادتی، عملی، جز همین مجالس روضه نداشته ام.1»
ترکیب این جمله با صدای سیب سرخی که از دیروز مدام میخواند:
«مگه چی به غیر این حسین حسینا میمونه
هــِــی اشک میشود روی صورتم سـُـر میخورد...









1. این جمله از من نیست،و فقط مضمونش در خاطرم مانده

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

به من خستۀ غم زده رحمی

هو


همه لحظه گوشم
پی گفت و گویش
همه عمر چشمم
به خیال رویش
چه شود غباری
ببرم ز خاکش
چه شود که جامی
زنم از سبویش...



تو عزیز حیدر، تو پناه مایی

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

دیدگاه فوری

هو


چرا سعی نمیکنم خودم نباشم؟

چون بلد نیستم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

دیدگاه فوری

هو


إن شاء الله نمیشود،
این مهم ترین جمله ای است که این روزها بر زبان می آورم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

یکِ مرداد

هو


صبح بعد از اذان، یکباره از خواب بیدار میشوم. یک نگاه به گوشی تلفن همراهم میکنم، وای فای را وصل میکنم، ساجده پیام داده. در کمتر از یک ساعت، بدون هیچ برنامه ریزی زیارت روزی ام میشود. مینشینم همان بالا، شهر را نگاه میکنم. خانه مان را به ساجده نشان میدهم، بالاتر از آن دو تا برج کذایی. خوب میداند اوقاتی که حال و حوصله ندارم زیاد حرف نمیزنم، پیگیر نمیشود.

بعد هم میرویم صبحانه میخوریم. گشتی هم میزنیم، روی خرید کردن را ندارم، روی سوال کردن را، قیمت پرسیدن، پول حساب کردن. امروز تولد مامان بود. دیشب با حضرت ابوی برایش چند دسته گل خریدیم. در ایامی که آدمها با کارت هدیه و سکه و تراول، سر و ته قضیه را هم می آورند خودم را درگیر کرده ام که برای هرکس، آن چیزی را بخرم که دوست تر دارد. که هیجان انگیز تر است.

برخلاف «پخمگی» همیشگی ام، برای مامان یک پیراهن صورتی میخرم. چوب لباسی را برمیدارم میبرم روی میز آقای حساب کننده میگذارم، پولش را میدهم و خارج میشوم. شاید این دست و پا چلفتی بودن را، نا بلدی ام را هزار بار به آن سبک از زرنگ بازی ها ترجیح میدهم.

برمیگردم خانه. لباس را از توی کیفم در می آورم. میبرم برای خانم والده. شاید باورش نمیشود که جز کتاب، بلدم چیز های دیگری هم بخرم. خیلی خوشحال میشود. خودم هم.

اول مرداد نود و چهار خوب گذشت. اگرچه این روزها خوش داری سخت به چالش بکشانی ام.

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی
به سیده زهرای بهتر از جانم

به سیده زهرای بهتر از جانم

 هو


این ظرفیت را دارم، به حمد الله، که در نگاه اول از بعضی حالم بهم بخورد. معمولن در دیدار های آتی هم این نظر تغییر نمیکند. علی رغم نامطابق با اخلاق اسلامی بودنش، خدا را شکر میکنم که در زندگی حالم از بعضی ها بهم خورده است. به تجربه نیز به من ثابت شده، که همه ی آنهایی که ازشان بدم می آید متقابلن از من تنفر دارند. اگرچه سخاوتمندانه به رویشان لبخند میزنم، با گشاده رویی با آنها برخوردمیکنم و صد البته هرگز به روی مبارکم نمی آورم که نسبت به آنها چه حسی دارم. خیلی منطقی به خودم می گویم «هدی لازم نیست خودت را ناراحت کنی؛ این فقط یک جبر جغرافیایی است. خدا میخواهد صبوری کردنت را ببیند». مثلن وقتی دختر دبیرستانی ام و آن همکلاسی که هرگز نتوانستم با او کار بیایم برایم مینویسد از نظرش «ذات من خرابه و بقیه رو هم خراب میکنم»، لبخندکی میزنم و کاغذ را گوشه ای میگذارم و به حالش تاسف میخورم که آنقدر مردانگی نداشته که خطش را تغییر ندهد. بعد توی برگه اش مینویسم ما با هم خوب نیستیم، اما تو خوب شعر میگویی و از اینکه نمازت را زیبا میخوانی خوشم می آید.

این آن چیزی است که به آن افتخار میکنم. این هدایی که چند سالی میشود محال است به روی کسی بیاورد چقدر از او بدش آمده. تظاهر به دوستی نمیکنم، اما بی ادبی کردن، ترش رویی کردن، مدتهاست در رفتارم جایی ندارند.

همین روال را هم درباره ی دوستی دارم. چندین سال است. با همه ی آدم های دور و برم با ملایمت برخورد میکنم. همیشه سعی کرده ام شخصیت کاریزماتیکم را حفظ کنم. این یعنی صبح پنجشنبه با امیرحسین و زهرا خیاری و فاطمه ی هواخواه میرحسین، تا ساجده ی رفیق و دکتر و احمد،که از نظر من بچه مثبت است، میروم سِد مهدی آش شله قلم کار میخورم و میخندم و خوش میگذارنم. این یعنی با همه دوستم. با همه ی آدمهایی که میتوانم با آنها دوست باشم. 

سیده زهرا، تو خوب من را میشناسی. یعنی که میدانی رفیق های زندگی ام به قدر انگشتانم یک دستم هم نیست. یعنی که میدانی وقتی حالم گرفته، جای کلاس درس چهار واحدی از دانشگاه می آیم شریف کنار شما دو تا باشم. سیده زهرا میدانی که چطور روی شما ها حساب میکنم. میدانی که چقدر برایم با ارزشید. چطور ممکن است آشفتگی ات آرامشم را نبرد. چطور ممکن است وقتی تو را و حالت را درک میکنم و برایش غصه میخورم شب راحت بخوابم؟

میدانی که سخت پیش می آید کسی را دوست داشته باشم، امان که تو را اینطور دوست میدارم. دوست داشتنی که هیچ تکلفی درش نیست. از اینکه ضرب المثل آقا جانمان را برایت کامل بفرستم تا اینکه بگویمت از آن جمله ی زن گرفتن مجتبی چه برداشت های خنده داری شده، تو هم با سخاوت مثل یک مغول واقعی بزنی زیر خنده. این ساده بودنت، این بی کلاس گذاشتن بودنت، زهرا این ها برایم ارزش دارد. 

سیده زهرا، این یک زندگی مزخرف است. اینکه ما دو تا قرار است دلمان را خوش کنیم به مهر نظام مهندسی که توی مدرکمان میخورد. به اینکه در بهترین دانشگاههای ایران تحصیل کنیم و آخرش از همه ی آن چیز هایی که دوستشان داشته ایم دل بکنیم. اینکه وقتی نصف شب پیام میدهی «بیداری» سر درد دلم باز شوذ و بگویمت، تمام آن چیزهایی را که در طول ترم نمیتوانم برایت با آب و تاب تعریف کنم. تو آدم شگفتی هستی، آدم شگفتی که دارد خرج زندگی میشود. خرج موفق بودن، محصل بودن. کد زدن. راستش را میخواهی بشنوی؟ گاهی میترسم جا پای برادر بزرگترت بگذاری و میانه ی تحصیل راهت را عوض کنی. این من را میترساند چون عمری که از تو تلف میشود برایم مهم است. اما همیشه به این فکر میکنم که هیچکدام از ما، شجاعتش را نداشتیم که پی علاقه هایمان برویم. به قول خودت ما آن چیزی شدیم که دیگران انتظارش را داشتند.

زهرا بیا «زندگی» کنیم. زندگی یعنی کتاب بخوانیم. سینما برویم. هیئت برویم. درس بخوانیم. دوست بداریم. دوست داشته شویم. بیا برای خودمان اینطور که میخواهیم زندگی کنیم، نه برای دیگران، آنطور که میخواهند.

باید شجاع باشیم. آنقدر شجاع که هیچکدام دلشوره ی پریشانی دیگری را نداشته باشد.

موافقین ۳ مخالفین ۰
هدی

خواب بزرگ

هو


فیلیپ:

چشمات اذیتت نمیکنه؟

ویویان:

نه

فیلیپ:

ولی پدر منو درآورده





The Big Sleep 1946

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی