۳۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

إِلَّا لِیَعْبُدُونِ

إِلَّا لِیَعْبُدُونِ

هو


دارم از جلوی تلویزیون رد میشوم، روحانی جوان، خطاب به مردی که دو زانو کنارش نشسته میگوید: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ».
یادم می افتد به یکی از فراز های حدیث شریف کساء
«فقال اللهُ عزّ و جلّ: یا ملائکتی و یا سُکانَ سَماواتی، إنّی ما خَلَقتُ سَماءً مبنیَّة و لا أرضاً مدحیّةً و لا قَمراً منیراً و لا شمساً ‌مضیَّةً و لا فَلَکاً یدورُ و لا بَحراً یَجری و لا فُلْکاً یَسری إلاّ فی مَحَبَّة هؤلاء الخَمْسَة»...

حضرت آیت الله ضیاء آبادی در بخشی از شرح زیارت جامعۀ کبیره آورده اند:

«و خلق نکردم جنّ و انس را، مگر برای عبادت خودم»

غرض از خلقت، عبادت خداست. عبادت خدا نیز متوقّف بر معرفت خداست تا آنجا که لِیَعبُدون به "لِیَعرِفُون" تفسیر شده است.
هدف از خلقت، شناختن الله و سپس حرکت کردن به سوی او و تقرّب جستن به اوست.
از طرفی هم راهیابی به کنه ذات اقدس الله عزّوجلّ برای بشر ممکن نیست.
او اجلّ از این است که مُحاط علم و ادراک بشر قرار گیرد؛ و لذا تنها راهش معرفت به وجه و معرفت به اسم است .
باید وجه و اسم او را شناخت و تقرّب به وجه و اسم او پیدا کرد.

خدا را با اسم‌های نیکویش بخوانید

چنان که خود ذات اقدسش می ‌فرماید:

وَ لِلّهِ اْلاَسْماءُ الْحُسْنَی فَادْعُوهُ بِها...

بعد جای دیگری از جامعه بخاطرم می آیم، «فَما اَحلی اَسمائَکُم»
پس چقدر شیرین است اسم های شما، و به راستی اهل ایمان وقتی نام مقدس رسول الله صلوات الله علیه را می شنوند، تار و پود دل هایشان می لرزد و احساس لذت می کنند.


بگو حق نمیدهی «الا لیعبدون» زندگی من حسین بن علی باشد؟
مگر نمیگویی آفریدم تا عبادت کنی؟
مگر نمیگویی آفریدم به محبت این این پنج نفر؟
مگر ولیّ تو نمیگوید از نام اینها شیرین تر نیست؟
مگر حلاوت نام رسول الله دل را شیدا نمیکند؟
مگر حضرت رحمة للعالمین نگفت «حسین منّی و أنا من حسین»؟



پس چرا تو را با حسینت عبادت نکنم...
موافقین ۲ مخالفین ۰
هدی

غم نامه

هو


حضرت ستار العیوب. این من و آبرویم، این آبرو نگهداری تو...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی
وقتی میان روضه مکان می دهی مرا

وقتی میان روضه مکان می دهی مرا

هو


روی میز شلوغم دنبال قرص میگردم، کیف پول کوچک سفری ام را پیدا میکنم، از آنجا که آدم همیشه از پیدا کردن پول های به جا مانده در جیب لباس و کیف های قدیمی خوشحال میشود، نگاهی داخلش می اندارم، خالی است. چند تا کارت و مشتی کاغذ از جیب هایش بیرون زده، آن ها را بیرون می آورم. یکی کارت کاروان زیارتی مشهد هیئت انصار المهدی روحی له الفداء مسجد دانشگاه است. فیش های پرداخت های دانشگاه، «کاغذ پیگیری های مشهد» دانشکده، کارت هتل های نزدیک باب الجواد،بلیط استفاده شده ی مترو،بلیط تماشای رایگان شیار 143. کارت آخر «اداره امور امانات آستان قدس رضوی» است.

شب جمعه ی گرم تابستان سال قبل، خانم کنار دستی با دو کودک دو سه ساله اش مشغول است. مداح دارد روضه ی فراق کربلا میخواند، نگاهی میکنم به بچه ها، از سر و شانه ی مادر آویزانند و جیغ های خفیف میکشند، از خانم جوان میپرسم «فعلن اینجا نشسته ای؟» بله را که می شنوم بی درنگ کیف و کفش هایم را کنار دستش میگذارم و میروم جلوی پنجره فولاد مینشینم زل میزنم به دست هایی که به سمت پنجره ها دراز شده. بالاترین لذتی که زیارت پنجره فولاد دارد، آن است که وقتی دستت رسید و خواستی ببوسی اش، اول یک نگاه بیندازی به ضریح مبارک، سلام بدهی، اجازه بگیری، بعد لب را بر شبکه ها بگذاری.سیر که نگاه میکنم، بر میگردم سمت فرش ها؛ کمترین اطلاعاتی از جایی که نشسته بودم در خاطرم نمانده. چند باری صف ها را از بالا تا پایین نگاه میکنم، هیچ زنی با دو کودک شیطان بین جمعیت ننشسته است. خجالت زده بی خیال می شوم، می روم کنار راه پله ی امور کفشداری، به خادم مسنی که توی حال و هوای خودش مشغول قدم زدن است میگویم، «حاج آقا من کفش هایم را گم کرده ام» انگار که سالها منتظر، اینجا آماده ایستاده باشد تا من بروم و بگویمش کفش گم کرده ام، بی معطلی میگوید «ازین پله ها برو بالا باباجون، بگو کفشم گم شده». می روم، نکاهی به حجره ها می اندازم، تشخیص اینکه باید به کدامشان مراجعه کنم برای من مبهوتی که بعد از مدتها آمده ام روی ایوان صحن انقلاب سخت است. می ایستم خیره میشوم به مردم، به چراغانی ها. هنوز چشمم همه جا را ورانداز نکرده است که یک نفر میگوید «خانم، اینجا کاری داری؟» برمیگردم، پشت سرم ایستاده. میگویم کفش گم کرده ام. میبردم پشت در حجره ی اول، از حاجی (یا حاج مرتضی) یک جفت دمپایی پلاستیکی میگیرد دستم میدهد. میپرسم باید پس بیاورم؟ می گوید « نه دخترم. باشد برای خودت». دمپایی ها را به سینه میچسبانم و میروم.

ساعت هشت صبح جمعه هنوز نیامده که تلفنم زنگ میخورد. اسم و فامیلم را میپرسد. نام حضرت ابوی را. کدام دانشگاهی؟ چه رشته ای میخوانی؟ کارت بانکی ات برای کدام بانک است؟ میگوید بیا صحن غدیر از دفتر اشیای پیدا شده وسایلت را بگیر. نزدیکی های گنبد سبز هستم، پژو سبز رنگ بوق میزند، سوار میشوم به مقصد حرم. سر خسروی نو پیاده میشوم. مرد میگوید حرم میروید التماس دعا.

زیپ کیف مخمل سیاه رنگ را باز میکنم. «همه چیز سرجایش است؟» حتی تای چادر نماز گل ریز صورتی ذره ای تکان نخورده است. کفش هایم اما پیدا نشد. از دفتر اشیای گمشده بیرون می آیم. روی راه پله های صحن غدیر به جمهوری می ایستم، به نیابت از مرد راننده امین الله میخوانم. راننده ای که بعد از آن هربار حرم رفتم از خاطر دعایم نرفت.

علی رغم منطق مادرانه ی خانم والده که همیشه توصیه ام میکند، تنها نرو، شب حرم نرو، کیفت را مواظب باش، باز دسته گل به آب ندهی، هر ماشینی سوار نشو، هدی هنوز امام زمان ظهور نکرده! ایمان قلبی ام این است که جز دل ما آدمها، هیچ چیز در حرم گم نمی شود. هرچیزی میرود آنجا که باید. کمال یک جفت کفش، جز این است که زیارت برود؟ جز این است که در حریم امن حضرت شمس الشموس بماند؟

بعضی نقاط در زندگی آدم عطف اند.دیدی آدم میخواهد جایی برود ادب میکند، کفش هایش را در می آورد؟ این زیارت شب جمعه، آنقدر شیرین بود که تا عمر دارم هرچه بر من میگذرد، به سرمستی از نگاه لطفت در پابرهنه شدنم در حرم نمی رسد...





وقتی میان روضه مکان می دهی مرا

موافقین ۳ مخالفین ۰
هدی
آرام جان

آرام جان

هو


صبــح با رفقایم میروم پی کار و حالم بهم میخورد از اینکه بعضی ها اسم حزب اللهی ها را لجن مال میکنند. بعد می آیم از ساعت سه تا هفت میخوابم درحالیکه حاج محمود دارد توی گوشم میخواند

«بأبی جریحاً لا یُداوى جرحه ...
بأبی سلیباً قد کساهُ الذاری...
بأبی شهیداً غسّلته دماؤه ...
بأبی الجسوم العاریات على الثرى...
وسترها إلا مُثار غبارِ
بأبی شهیداً غسّلته دماؤه
بأبی قتیلاً جاءه أهل القرى و رأوه مطروحاً بلا أقبارِ
وأتوا إلى أرض الطفوف وشاهدوا جثثا على حرّ الهجیر عَواری
ورأوا بها أجســاد آل محمدٍ یَلمعنَ فوق الأرض کالأقمارِ...
من بینها جسـدُ الحُسَین کأنه بدرٌ بدا أو لاح شمسُ نهارِ ...
قطعوا یدیه وهشّموا أضــــلاعهُ وقضى ظِمائاً عند ماءٍ جار»


آه...

بدن ها مثل ماه روی زمین افتاده... بین این همه بدن... جسَد الحسین کأنه بدرٌ بدا أو لاح شمسُ نهارِ ... پدرم فدای آن بدنهای عریان روی خاک... لباس این بدن ها گرد و غبار شد... آخ..............................................

فداک ابی و امی و نفسی یا سیدی یا اباعبدالله...


باز ورق را برمیگردانی حضرت ارباب.لاف میزنم که تو را میخواهم  و خدا، همیشه مرا با خودت امتحان میکند.می نشینم پای کار و خط به خط طرح درس نوشتن به این فکر میکنم که ما کجای فداکاری تورا عاقبت پاسخ میدهیم...بعد از چند ماه روضه ی خانم رباب...

کاش بمیرم برای مادری که زیر آفتاب می ایستاد...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی
دلم شده دیوونه

دلم شده دیوونه

هو

الله الله مِن رأس حسین...
موافقین ۳ مخالفین ۰
هدی

من یک بنت الهدی هستم

هو


من یک بنت الهدی هستم، نه بیشتر.

قبل از آنکه فلان مسئولیت را در بسیج دانشگاه تهران داشته باشم، دختری بیست ساله ام که خوش دارد تمام روز را در کتابفروشی ها بگذارند و شب، خسته پشت میز کتابخانه اش بنشیند و جریان شناسی دکتر خسروپناه بخواند.
یک نگاه ساده به آنچه امروز دم دست ترین کتابهای کتابخانه ام است، تغییر دخترک هفده ساله ی عاشق پیشه را نشانم میدهد. جای رمان های کلاسیک قرن بیستم را، تاریخ معاصر و دفاع مقدس گرفته است. از مشیری هجرت کرده ام به قزوه علیه السلام. عوض «رابنسون کروزوئه» ای که سید مغول قرض داد تا بخوانم، «نامه ها و پیام های تاریخی امام» را از ماهر گرفته ام و خط به خط خواندمش.
من بسیجی ام، اما به قول حانیه، با همه ی دختر بسیجی ها فرق دارم. من نمیگذارم دختر بیست ساله ی درونم بمیرد. نمیگذارم همه ی زندگی ام بشود بحث های سیاسی و حزبی. خوش دارم پول هایم را کنار بگذارم و بعد از چند سال، درست از وقتی نفیسه مرشد زاده از «داستان» رفت، باز هم یک نسخه اش را برای خودم بخرم؛ حتی اگر از نظر ایدئولوژیک هرگز حاضر نباشم شش تومان پول بی زبان را پای مزخرفات «فریبا وفی» بدهم.

هرگز آنطور زندگی نکرده ام که دیگران خواسته اند، حاضر نشدم کتانی های تف و لعنت شنیده ام را نپوشم، و آنقدر همه جا با آن رفتم تا آخر دزد بردش. پا پس نمیکشم. چرا باید جوانی ام را بخاطر حرفهای جماعت حزب اللهی تر از خدا خراب کنم؟ خوش دارم آن دختر به غایت ولایتمداری را که زمانی میگفت «هدی ب... بدرد بسیج نمیخورد» پیدا کنم و ببوسم. که الحق من بدرد آن تفکر نامنعطفی که او داشت نمیخورم.

قرار شده تابستان بچه های شورا را برنامه ریزی کنم، منی که یازده روز از رمضانم رفته و هنوز قرآن نخوانده ام، نماز شبی که طبق آن قرار نانوشته با حانیه «به قدر قوة» میخواندیم ترک کرده ام. یک شب هم حاجی نرفته ام، یک کتاب از آن لیست بلند بالای مطالعه ام خط نخورده است. این من قرار است بنشیند برنامه بریزد شورای فرهنگی را سامان بدهد.
واقعن تنها کسی که بدرد اینطور برنامه ریزی ها نمیخورد خود من هستم.منی که معتقدم آن معاونت فرهنگی که هیچ از سیاست سر در نمی آورد به درد هیچکار نمیخورد. منی که معتقدم اگر نمیشناسد فلانی وابسته به کدام جریان است و آن جریان چطور عقیده ای دارد. منی که معتقدم اگر بلد نیست بنویسد باید برود کنار و با کار نکردنش به این انقلاب خدمت کند. منی که معتقدم و لعنت به این من که هیچ غلطی تا امروز نکرده و فقط بلد است بگوید «من». ترم دو استادی داشتیم که میگفت ما دو نوع روشنفکر داریم. "روشنفکر های نمیخواهیم" و "روشنفکر های چه میخواهیم".
من روشنفکر نیستم، اما از آن دسته ام که فقط بلدند بگویند نمیخواهیم. نمیتوانیم. نکن. نیا. ننویس.

یک جور خود بزرگ بینی جاهلانه دارد در من رشد میکند. در منی که هرگز هیچ نبوده ام. اینکه آدمها اینقدر بزرگ میکنند گاهی خاشاک هایی مثل من را، قطعن در این «عجب» که سراغم می آید بی تاثیر نیست.

خدایا توبه میکنم از همه ی آنچه از من میگویند و من آن نیستم. از همه ی تعریف هایی که میشود و اگر پرده ی ستار العیوبی تو کنار رود اینها همه از من بیزار میشوند. این فرازی از یک دعا بود، اما یادم نمی اید کدام دعا... که اگر عیب های مرا نپوشانی، همه از دورم متفرق میشوند.

« خدایا حرفامو به تو میزنم، سفره ی دلمو واسه تو باز میکنم، شاید صدامو شنیدی... گناهام زیاده ولی شرم و حیا ندارم...» چقدر خواستنی هستی حضرت محبوب...

تو که یادت می آید هربار میرفتم علی محمدی «یا ستار العیوب» از دهانم نمی افتاد. درست مثل جلسات حاج آقا. مثل مجالس بیت الزهرا و ارک حاجی. مثل دیدار های حاج آقا جاودان. چرا خیال میکنم میگذاری آبرویم برود. صدایت که میزنم از هفت دولت آزاد میشوم. حالا هم بیا و کرم کن، بیا و بر من ببخش این همه «منیّت» را. بیا و بی خیال این نفس سرکش من باش. بردار از دوشم این مسئولیت ها را که اندازه ی کمترین هایشان هم نیستم...

خودت درستش کن.


فردا با سادات و هودا میرویم پی مدرسه. نمیدانم چرا بر خودم فرض کرده ام عمل به جمله جمله ی حرف های حاج حسین را. بچه حزب اللهی تریبون میخواهد. تریبون بسیجی هم مدرسه و دانشگاه است.

وَمَا تَوْفِیقِی إِلاَّ بِاللّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیبُ...

موافقین ۳ مخالفین ۰
هدی
آنکه اینقدر خوب سنگم زد

آنکه اینقدر خوب سنگم زد

هو


بالای ابروی راستم، چنان درد میکند که گویی سنگی بر آن نشسته است.



سنگ خوردنت که سهل است،
بر سر بازار رفتنت هم مارا نکشت.



موافقین ۲ مخالفین ۰
هدی
بر عمر این شبها بیفزاید

بر عمر این شبها بیفزاید

هو


مثل باقی شبهای رمضان،
نشسته ام با لپ تاپ ناروزآمدم در وبلاگی که جز خودم و خودت هیچ بنی بشری درش مهم نیست می نویسم.
برای همین است که بعد از شش هفت سال نوشتن، هنوز خوش ندارم کسان زیادی را اینجا، در خلوتمان ببینم.

پارسال بود. از روی دست زهرا سادات نگاه کردم و هرشب مهمانی آمدم نوشتم. از خودم، از تو از محبوبمان. امسال دل مشغولی هایم بیشتر شده، ایمانم ضعیف تر. نفسانیاتم قوی تر شده شوقم کمتر. ده گام به عقب برداشته ام، اگر چه خیلی ها خیال میکنند پخی شده ام!

به سادات میگویم چند وقتی است کمیل که میخوانم اشک مهمان چشمهایم نمی شود، میگوید استغفار کن. و من جز تو از همه چیز استغفار میکنم. هنوز یک ماه نشده، در حریم امن محبوب و ولی نعمتم، حضرت شمس الشموس، بین کفشداری پنج و شش توی رواق جنب گنبد الله وردی خان نشسته بودم و کمیل میخواندم، همان شب که تا صبح در حرم پی تو می گشتم؛ دختر جوانی که کنارم نشسته بود و گلهای شهدای گمنامم را دادم بگذارد لای قرآنش، و او هم به یک «تافی مقوا» مهمانم کرد. بعد هم آمدم دارالوایة، توی فرورفتگی ستون های مورد علاقه ام به نماز ایستادم. یادش بخیر چقدر خلوت بود.

هربار مشهد الرضا و زیارتش، یک جور حلاوتش را به رخ می کشد. یکبار با درب ورودی دار الحجة و آن شعر کربلایی که ناگاه بر زبانم جاری میشود، یکبار با گم شدن کفشهایم توی صحن انقلاب. یکبار با خوابیدن گوشه ی صحن جامع رضوی. باری با دهان پرخون شده ام میان صحن آزادی. هر بار به طریقی دل میبرد.
این نوبه آن شعر دل ربایی که می گفت « دانه پاشیدم و دیدم که محلم نگذاشت/کفتر صحن تو حق دارد اگر مغرور است». فکر کن ظهر خلوت حرم، میان صحن انقلاب نشسته باشی درست روی وسطی ترین کاشی صحن،پشت سقاخانه روبروی ایوان طلا، هی زمزمه اش کنی. شیرینی اش را در کامت مزه مزه کنی. برای خودت با لحنی که سعی میکنی به آنچه در مجالس روضه شنیده ای شبیه باشد؛بلند بلند بخوانیش.

اما آن شب به غایت سرد در صحن جمهوری، که نشسته بودم توی گوشواره ی روبروی گنبد و برای خودم روضه میخواندم...
صدای محزون مردی که «امین الله» میخواند و دیوانه ام کرده بود. حاضرم نیمی از عمرم را بدهم اما «عارف بحقه» زائر مولا باشم و جوان باز پشت سرم بنشیند و با صدای گرم و لهجه ی خوش عربی اش زمزمه کند «السلام علیک یا امین الله فی ارضه و جته علی عباده...»

حرم را، چون دیوانه ها پی عرفانش دویدن،دوست تر دارم تا به زیارت نامه خواندن و نماز گذاردن. خوش دارم بایستم در روضه ی منوره و فقط درد و دل های محبینت را گوش کنم. خوش دارم کنار زن بلوچی که هیچ از حرفهایش نمیفهمم بنشینم و رضا جان رضا جانش را سخت ببارم. کنار پنجره فولاد دل سنگِ سیاه از گناه مرا، «آقا جانم» های پیرزن ترکمن به گریه آورد.آن سفر که کفش هایم پشت در خانه ات جا ماند، یادت هست؟ چطور مست بودم از اینکه مرا به زائر چند سال حرم نیامده ای که جای خوابش بست امام جواد است شبیه تر کرده ای.

کامم شیرین میشود از حلاوت این همه لطف که به من مهمان خوان کرمت داری. چه خوب است که تو را دارم و از صدقه سر تو، مهربان محبوب من، مرا به مجلس جد بزرگوارت راه میدهند.

حکایت حرم آمدن های من، حکایت آن سگی است که بر در مسجد میرفت. «میگذشت از در مسجد نفس آلوده سگی/گذر خویش ز کوی تو به یادم آمد»

دیوانه ی زائران تو بودن، عجب مقامی است که نصیب من گناهکار سیه روزگار شده...

الحمد لله.

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی
دل مشغولی های دختر انقلابی

دل مشغولی های دختر انقلابی

هو


معجــزه ی سه نمره ای رخ داد، درست وقتی که یادم آمد آخرین توصیه ی مامان قبل از ورود به جلسه ی ارائه، خواندن «و جعلنــا» بود. و جعلنایی که به لطف «عید الحسین برونسی» ایمان عجیبی به آن دارم. و هربار که میخوانمش، یقین دارم که گره از کارم باز خواهد شد. و شد. کم و بیش جستم از ناگوار اتفاقی که ممکن بود برایم رقم بخورد.

تمام راه چندین کیلومتری خانه تا مدرسه به این گذشت که فلان خواستگار فلانی وقتی رفته است خانه شان با کدام ماشین رفته است و چه پوشیده و مادرش فلان گردنبند و بهمان انگشتر را دستش کرده بوده است. خانواده ی اقازاده شیرینی را از «گرین پارک» گرفته است و دسته گل اش برای گل فروشی ایکس بوده است و خلاصه. سرت را درد نیاورم. عین بهت زده ها با دهانی که فکر میکنم حتمن باز مانده بود، به حرفهای دختر های هم سن و سال خودم گوش میکردم. و به این فکر میکنم که یا من دیوانه شدم یا این دوست های عزیزم.

چقدر برایم این حرفها ثقیل و غیرقابل هضم است. حرفهایی که این روز ها از خیلی ها می شنوم. اینکه بعضی درگیر این مانده اند که حالا پسر فلانی چون خیلی خوشتیپ است باید قاپش را دزدید، یا اینکه چرا فلان خانمی که توی بسیج مسئولیت الف را دارد باید با مردی ازدواج کند که پنج شش سال از او کوچکتر است. و این حرف ها را درست از کسی بشنوم که تا دیروز فکر میکردم ساده ترین و بی آلایش ترین دختری است که تابحال بسیج به خودش دیده است.

میگویم فلانی دوره ی n روشنگر است و دارد دنبال آرایشگاه میگردد،اگر جای خوبی میشناسید شما ها که سررشته دارید یکجا معرفی کنید بروم بگویمش گره کارش باز شود، میگوید یعنی با این سن و سالش تازه ازدواج کرده است؟ بی خیال، شبه دروغی سر هم می کنم و نمیگذارم به خاله زنک بازی اش درباره ی دختر نجیب مردم، که به هر دلیل نخواسته زودتر از این ازدواج کند ادامه بدهد. "تازه ازدواج نکرده" و واقعن از نظر من چهار پنج ماه قبل تازه به حساب نمی آید.

تا کی میخواهیم این اخلاق هارا از خودمان دور نکنیم؟ دختر بیست ساله ای که هنوز نمیداند نباید اینقدر راحت دیگران را قضاوت کند، نمیداند پول و تیپ و درآمد و زیور آلات مادر شوهر آینده ملاک های خوبی برای انتخاب همسر نیستند، مادر خوبی می شود؟ آدم اگر بیست سالگی اش را صرف یادگرفتن نکند(هرچند معتقدم که بیست سالگی دیر است برای شروع از صفر) چطور آن دنیا سرش را بالا خواهد گرفت و خواهد گفت من هرچه میدانستم عمل کردم، باقی آنچه از من مطالبه میکنی و بازخواستم میکنی برایش را «نمیدانستم».

دختر مومن چادری خانواده دار که این باشد، وای به آن دختری که شب تا صبح پای ماهواره نشسته است «فاطما گل» نگاه میکند. واقعن چه انتظاری داریم؟

موافقین ۲ مخالفین ۰
هدی
دست زیر چانه

دست زیر چانه

هو


بی مروّت دارد تمام تلاشش را میکند تا سخت تر بر من بگذرد. از فکر ارائه ی فردا توی دفتر خانم دکتر، که توقع دارم یک معجزه ی سه نمره ای را رقم بزند. تا جلسات مزخرف مشترک بسیج که حالم را بهم میزنند و خوش دارم هرگز ضرورتشان را احساس نکنم. آن استاد بی ملاحظه ای که میگذارد روز آخر نمره ها اعلام میکند و دیگر فرصتی نمی ماند که بگویی آقای دکتر فلانی، این 2 را اگر 9 بدهی هیچ اتفاق خاصی نمی افتد جز اینکه بنده از دانشگاه شوت نمی شوم بیرون. برای بار هزارم به خودم لعنت میفرستم که چرا همان زمان که کنکور دادم حرفم را درست به حضرت ابوی و خانم والده نزدم، که آقا جان من خوش ندارم مهندس باشم. دلم میخواهد فقه بخوانم. مثل همان سالهایی که نگذاشتید بعد از دیپلم بروم درس حوزه بخوانم. آن موقع هم مثل خیلی وقت های دیگر گفتم عمل به اراده ی اینها بر من واجب است. سرم را زیر انداختم و آنچه بدست آورده بودم و آرزوی خیلی ها بود، به هیچ فروختم. و حالا هرروز باید با خدا اختلاط کنم که قربانت بشوم، من پای معامله با تو ام، من اینجا دارم برای قرب تو خودم را هلاک میکنم، و او هم عاقل اندر سفیه نگاهم کند و بگوید مگر فلانی عبد شیطان است که دارد به وظیفه اش عمل میکند؟

این تف سربالا را هربار نثار خودم میکنم. بعد هم طبق معمول این قلب لعنتی آنقدر بی محابا میتپد که انگار میخواهد سینه ام را بدرد.

به فردای مزخرفی که انتظارم را میکشد فکر میکنم، به صبحی که باید بیدار شوم و "جدید" را مرور کنم.به آن سوال فلج کننده ی استاد که حتمن فردا یقه ام را خواهد گرفت. به جلسه ی ساعت یک ساختمان پورسینا که یک روز با خودم عهد کرده بودم دیگر هرگز به آنجا نروم. به فرهنگی که من بی کفایت قرار است آبادش کنم. به "فارس" که الحق و الانصاف فقط منتظرم دکتر حسین پور بگوید شما دیگر نیا و نروم. به افطاری پر از ریخت و پاش مدرسه که مثل یک برده از ولی نعمتانش در آن کار میکشد. حتی به خوابی که قرار است بعد از سحر ببینمش و احتمالن تو باز میخواهی خرابش کنی.

با این همه حق نمیدهی قلبم با من سر ناسازگاری داشته باشد؟ حق نمیدهی برای بیخیال تمام اینها شدن، ساعت شش و هفده دقیقه ی بعد از ظهر با گلاب ناب کاشان "محلبی" درست کنم؟ عین احمق ها دستم را زده ام زیر چانه ام یک دستی تایپ میکنم و هی اشک می آید توی چشم هایم و خودم را بخاطر این حد از بلاهت لعنت میکنم.

مثلن قرار بود این برگه را که شب امتحان اقتصاد مهندسی از زور استرس به کتابخانه چسباندم ببینم و آرام شوم، اما هیچ فایده نمی کند. تازه اگر همت کنم و سرم را کمی بچرخانم آن کاغذ نامرتب بریده ای را که رویش از مسجد محل نوشته ام و هیچ غلطی هم برایش نکرده ام خواهم دید...
عجب رمضانی شده، هنوز یک خط قرآن نخوانده، نشسته ام به این فکر میکنم که باید چه خاکی بر سر ایمان نداشته ام بریزم.

دیگر این آشفته نویسی ها هم آرامم نمیکند.

یاد آن شبی که خواب دیدم هرچه توی حرم میگردم ضریح را پیدا نمی کنم... چانه ام توی دستم می لرزد...

دستم بوی زعفران و گلاب میدهد. بوی شله زرد های بیست و هشت صفر مامان جون. کاش الآن شب پنجم محرم بود، وسط حسینیه،توی آن جای تنگی که حتی برای دو زانو نشستن هم جا نبود نشسته بودم و روضه ی حاج محمود... گاهی فکر میکنم همه ی این بیچارگی ها از آن روز شروع شد. از آن روضه که من را نکشت. که این قلب را تا بازایستادن پیش برد، اما قساوتش نگذاشت کار تمام شود. نگذاشت من شوریده از عشق تو به سامان برسم...

چقدر لاف زدم، آخرش هم خدا مرا با خودت امتحان کرد. با خود خودت. من هم که جز خراب کردن، کاری بلد نیستم حضرت عشق... همه را عاشق کردی ما گریه کن ها را دیوانه...

ببین از کجا به کجا رسیده ام. ببین با دلم چه میکنی. ببین "ما اصاب المحبّ فی طریق حبیبه سهل..." چقدر خیر میرسانی به من. که این دست را میگیری و بر حروفی میگذاری که ذکر تو شوند، که از تو بنویسم. که این اشک ها که جاری میشوند، برای تو شوند. برای روضه ی عبدالله بن الحسن ت. چقدر خوب است که ما را نان خور امام رضا نوشت حضرت یار. که هرچه میدوم،هرچه میکنم، آخرش به زاری "فبک للحسین" میشود...


آرام شدم

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی