سحر اول

هو


هیچ توشه ای ندارم. دست خالی تر از همیشه. رجب و شعبان را به بطالت گذرانده ام. خبط و خطایم از همیشه بیشتر بوده؛ و غافل تر از هربار آخر شعبان خوانده ام ان لم تکن غفرت لنا فیما مضی من شعبان فاغفر لنا فیما بقی منه... هیچ بعید نیست که نیشخندی به روی زیادم حواله کرده باشی...

امسال که در به در فرصت های تا سحر بیدار ماندنم تو دستگیری کن؛ شاید عاقبت جایی به کارت آمدم...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

تکیه گاه

هو


اگر حمایت های تو نبود، اگر تو مثل کوه پشتم نایستاده بودی، اگر همیشه یارم نبودی محال بود بلای درس خواندن را به جان بخرم.

خدا را شکر بابت داشتنت...

موافقین ۰ مخالفین ۱
هدی
شیرینی یاسمن

شیرینی یاسمن

هو


یاسمن کلاس اول است. موهای خرمایی رنگ و صافی دارد. چشمهایش شاید هم رنگ چشم های من است. وحشی و بدون رنگ. نه روشن و نه تیره. مدام رنگ عوض می کند. صدایش خیلی کودکانه تر از آن است که بگوید امسال با سواد می شود. رفتارش هم. آن دلبری های دخترانه اش. آن همه کرشمه ای که در مایل نگه داشتن سرش دارد. روز اولی که دیدمش نمی توانست پیراهنش را بر تن کند و مدام به من میگفت خاله. به منی که بیش از هر کسی از این حرف ها متنفر است.
یاسمن از باقی بچه ها کوچک تر است. اگر هم سن و سال من بود مینوشتم لوند است. اما حالا که اینقدر کوچک است جز معصومیت توصیف دیگری برایش ندارم. هر روز که مرا میبیند سراغ ساعت های کلاسمان را میگیرد. نمیدانم در دلش چه میگذرد. شاید در خیال او هم من زن جوانی هستم که هر بار به صورتم لبخند میزند چشم هایم برایش دو دو میزند. شاید هم من همان خاله ای هستم که دکمه های تا به تای پیراهنش را مرتب میکند. نمیدانم... هرچه هست دخترکی که خیلی از شش ساله ها کوچکتر به نظر میرسد با لبخندی نمایانگر ردیف دندان هایی که همگی افتاده اند هر روز از من دلبری میکند.

یاسمن درست وسط روضه ی سخت و جانکاه روضه خوان گردنش را مایل نگه میدارد و با موهایی که آنقدر شل بسته شده که هر دم بیم آن دارم که باز شود به سویم راه می افتد. روضه خوان رفته است کنج خرابه و دارد از دست هایی می گوید که لب و دندان بابا را لمس میکنند. هنوز جمله ی بعدی شروع نشده که یاسمن مثل همه ی روز های هفته دست های کوچک و احتمالن نرمش را دور من حلقه میکند. دست هایی که آنقدر بزرگ نیستند تا تمام مرا در بر بگیرند. حالا که فکر میکنم می بینم انگار همیشه پرده ای از اشک در چشم هایش جا خوش کرده. در همان چشم های خمارِ وحشی. نمیدانم این قیاس کار شیطان است یا کارِ دلم. دلم که مدام دارد خیال بافی میکند. هربار که در مدرسه مرا به آغوش می کشد دست میبرم، دست های کوچک را از تنم جدا میکنم و بی آنکه ذره ای از احساس خوشایندم را بر ملا کنم میگویم من هم دوست دارم محبتم را به شما نشان دهم اما مدرسه و ساعت کلاس وقت مناسبی برای در اغوش کشیدن دیگران نیست. شاید آن لحظه هایی که دست های کوچک سه ساله بر صورت بابا کنکاش می کردند، یک نفر باید آن ها را جدا میکرده و می گفته خرابه جای مناسبی برای نشان دادن محبتت نیست دختر جان. خدا را چه دیدی شاید دخترک کمتر غصه ی خون های خشک شده بر لب های بابا را میخورد...

نمی توانم تمرکز کنم. روضه خوان سخت میخواند و من سفر کرده ام به دبستان. بین شاگردانم ایستاده ام و یک به یک نگاهشان می کنم. کدام یک رقیه ترند؟ شاید مطهره سادات... عصر یکشنبه بعد از جلسه مادرش با مدیر مدرسه ایستاده بود به حرف زدن. او از مهدکودک و خواهرش هم از دبستان، هر دو معطل بر روی پا ایستاده بودند و هر از چند گاهی سرک می کشیدند توی آشپرخانه. من که مطابق بیشتر روز ها ناهار نخورده بودم تازه پشت میز نشسته ام و دارم با نرگس حرف میزنم. یکباره حواسم میرود کنار در ورودی آشپزخانه. مطهره سادات سرش را میدزدد و میرود. بلند میشوم، توی درگاه در می ایستم و می گویم. مطهره سادات، لقمه بگیرم شما هم بخوری؟ گرسنه نیستی؟ یک نه ی خجالتی میگوید و سر میخورد پشت سر خواهر بزرگترش پناه میگیرد. برمیگردم کنار میز. غذا دیگر از گلویم پایین نمی رود. دو تا لقمه ی کوچک میگیرم و میدهم دست مائده سادات. میگویم مطهره حتمن لقمه را از تو میگیرد. ببینم چه میکنی! چند دقیقه ی بعد هر دو مشغول خوردن اند. بر میگردم توی جلسه. پای روضه. گوشم به دهان روضه خوان است و حکایت غریبی دختر حسین بن علی. اما خیالم باز پر زده. رفته در اتاق 110 راهنمایی، دو زانو روبروی تابش نشسته است و نمایش نامه را گوش میدهد. جعبه ی دستمال کاغذی وسط جمع به نیمه رسیده، و او دارد با آب و تاب میخواند. از همان جایی که بوی غذای گرم در خرابه پیچیده بود و زینب کبری میگفت «مگر نمیدانی که صدقه بر ما حرام است؟»...

کاش یکی این دل دیوانه را کمی تسلی بدهد... برای من خیلی سخت است فردا به مدرسه بروم و وقتی لبخند یاسمن را دیدم به گریه نیفتم. وقتی فاطمه عبای مشکی کوچکش را سرش کرده و دوان دوان میخواهد عصر به خانه برود. وقتی اسماء می آید کاغذ سفید از دفتر بگیرد و من که کاغذ هارا به دستش داده ام میگویم مراقب پله ها باش، یواش برو...
با این دلبری ها و این سادگی ها چه کنم؟ با اینکه میبینم دختر بچه های هفت ساله چقدر کم توانند و محتاج مراقبت؟ چه کنم وقتی قیاس میکنم دخترکان ترش رویی ندیده را با نازدانه ی اباعبدالله؟ با سه ساله ای که چهل منزل با سر بر نیزه شده ی پدر و برادرانش هم سفر شده... با کودکی که حتم دارم سراپا شوق بوده تا با شیرخوار شش ماهه اندکی بازی کند. تو بگو با این همه شیرینی... با این همه غم چه کنم....

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

از هر دری سخنی

هو


چرا اینجا انقدر سوت و کور شده؟ نه کسی می نویسد نه کسی می خواند. انگار همه دچار رخوت شده باشند...

کتاب جدیدی را شروع کرده ام. از نویسنده ی محبوبم. شاید با خودم قرار سال های ابتدای دانشگاه را بگذارم. ماهی حداکثر یک کتاب میتوانم بخرم.... اینطور شاید رگه های این جنون قدری کمرنگ تر شود.

اما سردرگمی جدید این روزها انتخاب رشته است. چه کنم؟ چه بخوانم؟ رو به دیوانگی ام.حوصله ی کار و مدرسهرا هم حتی ندارم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

زلزله

هو


یکی پیام داده ک خواب دیدن فردا سحر زلزله میاد. تنها نگرانی و ناراحتیم اینه ک چرا خونه م از خانواده م انقدر دوره...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

چهارم دی

هو


کوفتی تر از این هم میشد؟

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

آمدن

هو


... و دلی که لحظه شماری میکند برای رسیدنش.

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

به شوق روی تو...

هو


شاید پیش تر ها چنین احساسی نداشتم. اینکه زودتر خودم را به خانه برسانم، همه چیز را مهیای آمدنت کنم، غذا را بار بگذارم. چای ایرانیِ تازه دمی درست کنم؛ و با لباس آراسته و دامن پرچین، موهایم را به یک طرف شانه کنم، سنجاق مشکی کوچکی کنارش بنشانم و با لب های خندانی که ناشیانه سرخ تر شده اند؛ به انتظارت بنشینم.

وقتی زنگ در خانه را به صدا در آوردی، همان عادت دوست داشتنی ات، که محال است با کلید در را باز کنی و به خانه بیایی را میگویم، بی صبرانه به سمت تصویر خندانت در پشت آیفون بدوم و کلید سفید رنگ را محکم بفشارم. صدای روشن شدن چراغ های راه پله، تیک تیک کوتاهی است که مشتاق ترم میکند. پشت در بایستم؛ دستت را روی زنگ بگذاری و بعد، دیلینگ، لبخند روی صورتم پهن تر شود. در را که باز میکنم مرد بلند قد خانه با دستی که بیشتر اوقات پر است به رویم لبخند میزند. از همان لبخند های نابی که هیچوقت از من دریغ نمیکنی آغوش باز کنی و من بی معطلی خودم را به بازو های مردانه ات بسپارم...

عادت های جدید زندگی مان، در آستانه ی یکساله شدن؛ چقدر روز به روز حلاوتش بیشتر میشود. مثل شراب نابی که حالا جا افتاده تر شده است... با امروز سه روز است که نه آن لبخند شیرینِ پر نور را به چشم هایم هدیه کرده ای، و نه آن بازوان پر قدرت را همچون شاخه های درهم تنیده ی تاک دورم پیچیده ای. من این بلندترین شب های سال را یک به یک به شوق آن چشم های پرخنده ی همیشه مهربان انتظار میکشم و دلتنگی ام را برای تو، و خانه ی پر مهرِ ساده مان با حوصله تحمل میکنم. تنها به این امید که دیر نیست آمدنت...

راستی، هیچ فکرش را نمیکردم روزی اینقدر برای خانه مان دلتنگ شوم. برای دیوار های ساده ی رنگارنگش که با مهربانی و درایت تو اینقدر زیبا شده اند. برای آن سبزیِ آرام که سینه اش را گسترده تا ما تصویر زیباترین خاطراتمان را بر آن بنشانیم. برای آشپزخانه ی کوچکی که همیشه هرقدر هم اینطرف و آنطرف میدوم باز یک ظرف کثیف با لبخند موذیانه ای برایم سرک میکشد. برای مبل های راحتی مان. برای نصف بیشتر خانه که تقریبن هیچوقت همدمِ ما نیست. دلتنگِِ همه چیز... زودتر بیا. پیش از آنکه صبر من بیش از این تمام شود...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

اربعینیات، یکم

هو


با کربلا حسین،

مستم میکنی....

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

شب هفتم محسن حججی

هو


خودم را میرسانم میدان امام حسین، شلوغ است. اگرچه معیارم برلی شلوغی تشییع صد و هفتاد و پنج شهید است. خلوت تر است. آفتاب صاف میخورد به سرم. گرم است. دیروز کمی دیرتر رفته ام امامزاده و نزدیکی های میدان ندا جا شده ام. امروز که سرکار نیستم بی تاب ترم تا زودتر خودم را به همان جای همیشگی برسانم. بین ستون دو و سه.

عکسش را سایه بان کرده ام. اول روی سر خودم. بعد برای زنی که پایین پایم روی زمین نشسته است. بعد روی سر مامان. و خودم طوری ایستاده ام که آفتاب توی صورت زن نیفتد. تا دلت بخواهد گرم است.

صدایش شاید اصلن شبیه تو نباشد؛ اما تنها چیزی که برایم تداعی میکند صدای توست. صدای تو خش دارد. صدای حججی صاف است. صدای تو آنطور است که دوست دارم. مردانه تر. جملات را شمرده شمرده ادا میکند. بعد کم کم بغض می آید توی صدایش جا خوش میکند. به پسرش میگوید تو و مادرت را دوست داشتم. و من فکر میکنم به آن روزی که صدای تو پخش میشود و من با این جمله قند توی دلم آب میشود. دلی که از غم تو متلاشی شده...

نمی ایستم. پیاده می آیم تا شریعتی. و بعد روانه میشوم سمت امامزاده. باید سفره ی غمهای دلم را یکجا پهن کنم. این بغضی که در سینه ام نشسته دارد خفه ام میکند...

موافقین ۲ مخالفین ۰
هدی