دلبری برگزیده ام که مپرس

هو


بین خلق شهره شدیم به دیوانگی؛

الحمد لله...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی
رعیتیم و غم خرج کربلا رفتن

رعیتیم و غم خرج کربلا رفتن

هو


گوشی را چک میکنم، فلانی پیام داده: «هدی داری سیصد تومن برام بریزی؟ تا آخر مهر برمیگردونم. نشد دویست هم بدی خوبه. کار خیره.» طبق همان اصل نانوشته که به آن پایبندم، نه گفتنم نمی آید. پول را لازم دارم. بیشتر ازین ها حتی. میروم کنار خودپرداز دانشکده، کار نمیکند. پیام میدهم «اگر بتونم تا عصر خبر میدم.»
کلاس صبح که تمام میشود، در به در میروم دنبال کارهای مشهد. باید با الف حرف بزنم، بابت جور کردن بلیط هواپیما برای همین پنجشنبه جمعه. اگر جور نشد اهرم فشار بابا هم هست. شاید اگر خودم اینترنتی رزرو کنم همه چیز خوب باشد، ولی واقعیت این است که با این حال و اوضاع ترجیح میدهم همه کارم را بی دردسر با پارتی بازی انجام بدهم. از اردی بهشت بابت ده ساعت تدریس حسابان و ریاضی تجربی باید از جایی مبلغی را بگیرم، هنوز رویم نشده بگویم. بی خیال ملاحظات همیشگی ام میشوم، بین راه زنگ میزنم، بعد از تعارفات مزخرف ابتدای همه ی مکالمه ها، میگویدم «فلانی، ما خیلی روت حساب باز کردیم. ماشاالله همه ی بچه هات نمره هاشون خوب شده. خدا خیرت بده.» توی دلم خدارا شکر میکنم که خودش بحث را برده به آن سمتی که میخواهم. با گلویی که از خجالت خشک شده، میگویمش پول لازمم. اگر بتوانیم بابت آن چند ساعتی که الحمدلله برکت داشته، تسویه کنیم خیلی خوب میشود. شوخی شوخی میگوید دی ماه که سری اول چک های شهریه وصول شد در خدمتیم. گلویم خشک تر میشود. میگویم زودتر نمیشود؟ میگوید حالا آذر تماس بگیر... دوست دارم بگویم من آن پول را الآن میخواهم. الآن که دلتنگ باب الجوادم... آذر دو ماه دیگر است... نمیگویم. تشکر میکنم و خداحافظ.
توی ذهنم همه چیز را مرور میکنم.با این مقدار پولی که دارم سفر دو روزه با هواپیما، توی همان هتل همیشگی، خودم خنده ام میگیرد. با شرایط ایده آل اقامت حضرت والده، نهایتن می توانم هزینه قطار اتوبوسی های به قول حامد «مستراح» را بدهم.
پنج دقیقه مانده به قرارمان به الف زنگ میزنم که دیدارمان منتفی است. میگوید حالا چکار داشتی؟ میگویم هیچ. بعد هم تلفن را قطع میکنم. تمام راه را به این فکر میکنم که وقتی تو نخواهی هیچ چیز نمیشود. حتا اگر اراده ی بابا همین حالا من را ببرد مشهد، نرسیده به حرم برم میگردانی. نمیگذاری عرض ارادت کنم... تمام جوانب را میسنجم. حتی این را که طبق معمول با جیب پدر به خودم صفا بدهم. بی خیال همه چیز میشوم. میرسم دانشکده نماز میخوانم کلاسم را میروم. و به فلانی پیام میدهم که تا یک ساعت دیگر که کلاسم تمام شود پول توی حسابت است. خیالت راحت.
همان قدری که نقدن داشتم را هم، میدهم برود. آرزوی اینکه با اولین حقوق دندان گیرم، مادرم را ببرم مشهد میرود کنار باقی آرزو ها. آن هم درست همین روزهایی که باید بیشتر از همیشه هوایم را داشته باشی...
آن هم درست وقتی که خیلی... خیلی...
بعضی وقت ها فکر میکنم تو را باید به چه قسم داد؟ کدام قسم را دوست تر داری؟
شاید اینطوری کارهایم کمی روی روال بیفتد...







امامزاده ی آبادی ام جواب نداد
رعیتیم و غم خرج کربلا رفتن...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

ز هرچه غیر یار استغفرالله

هو



تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَّصُوحًا عَسَى رَبُّکُمْ أَن یُکَفِّرَ عَنکُمْ سَیِّئَاتِکُمْ وَیُدْخِلَکُمْ جَنَّاتٍ


یعنی از هرچه جز سیدالشهدا توبه کن، تا اذن جنت هیئت بگیری...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی
حب الحسین أجننی

حب الحسین أجننی

هو



روز اول که به استاد سپردند مرا
دیگران را هنر آموخت مرا مجنون کرد...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

ندارد

هو



کاش میشد که بمیرم...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

همه دنیامو بگیر

هو


پشت سر هم گند میزنم، اشتباه های متوالی و یکی از یکی بدتر... حانیه راست میگفت،وا داده بودم. عرض شکایت کرده بودم، برای چند صدمین بار در این مدت برای خدا خط و نشان کشیدم،ضرب العجل تعیین کردم. وقت خریدم تا بیشتر فکر کنم و هر روز از صبح تا شب، هر ساعت یک تصمیم گرفتم، صبح پی عافیت و دل خوش خانواده میگشتم،ظهر به اندک اشارات دل میبستم، و هر لحظه به این فکر کردم که اگر فعل الف را مرتکب شوم بیشتر خیانت کرده ام یا اگر مرتکب نشوم.

قلبم درد میکند، تک تک مهره ها و دنده هایم نیز. بعد از لااقل چهار سال دوباره به سبک زندگی بورژازی خودم برگشتم. به خرج های آنچنانی، به باور اینکه من یک بچه پولدار بالاشهر نشین بیشتر نیستم. به آن ادب غیر خاکی در رستوران، اگرچه هنوز با دختر خوش رویی که سرویس میدهد گپ میزنم و از او تشکر میکنم. کاری که در شان رفتار و تربیت فرانسوی مآبانه ام نیست. 

شاید لازم بود از این هدی خسته شده باشم، اما با حال و روز این ایام، تنها همین لاقیدی است که میتواند آرامم کند.

با خودم درگیرم. از چهارشنبه تا امروز هر روز فقط خودم را با حالی خراب به گوشه ای رسانده ام و عقده گشایی کرده ام. بالای سر بابای زهرا طوری التماس کرده ام دستم را بگیرد که انگار لیاقت چنین درخواستی را دارم. یک لحظه با خودم میگویم از زهرا بخواهم سفارشم را پیش پدر بکند، دلش را ندارم اما...

به زهرا سادات درباره ی ماکتل میگویم، به اینکه ممکن است کرم انگلیسی و کره و هزار کوفت خوشمزه ترش کند، بعد ناگهان یاد این میفتم که یک روز از اینکه قرار بود برای دوستانم از ”ماچدونیا” بگویم چقدر خجالت کشیده ام... دلم برای آن هدای با اخلاص تنگ شده، برای کسی که عذاب چند روزش این بود که در مهمانی خانه شان دو جور غذا سرو نشود. کمیل شبهای جمعه اش ترک نمیشد. و مثل مادر طفل از دست داده، عرفه میان مجلس شیون میکرد... حالا یک سال است که تاب و توان عرفه های مهدیه امام حسن را ندارم. حاجی هم نمیروم، در به درم...


کاش میشد بعضی حرف ها را گفت،

آن وقت شاید اینقدر زجر نمیکشیدم...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

شیدایی

هو


باید با تمام دنیا بجنگم،
بر سر تویی که حق مسلم من هستی.
موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

در چشم ستاره اشک سردی پیداست

هو



مامان یک بشقاب میوه می آورد؛

میگویم بفرمایید.

میگوید بفرمایید.

حساب این احوال را نکرده بودم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

هو



ساعت سه چهار بعد از ظهر، درحالیـــکه از فرط بی حالی کم مانده از هوش بروم، پناه میبرم به تخت. خواب میبینم مشهد الرضا توی حرم دنبال کسی میگردم. بعد هم خادمی متوجه میشود و پیش می آید گره از کارم باز کند. نمیدانم چه میشود که با هم مشکل پیدا میکنم. شاید پرده ها کنار میروند و گناهانم عیان میشوند، نمیدانم... هرچه هست نزدیک غروب است، بیرون از حرمیم. چادر سیاهم را گرفته و نمیگذارد داخل شوم. از دستش فرار میکنم و حوالی باب الجواد خودم را بین جمعیت جا میدهم. از بس که خواب عجیبی است بین گشت ها عکسم را داده اند مبادا راهم دهند داخل. شناسایی میشوم، اگرچه نامردی نمیکنم و فرار میکنم. میروم سمت در نزدیک صحن کوثر، کنار دورة المیاه چهار. خلاصه میدوم داخل صحن جامع. دور ترین نقطه ام نسبت به صحن جمهوری. پای برهنه توی صحن ها میدوم. استرس اینکه مبادا پیدایم کنند و نگذارند در حرم بمانم. میرسم به یکی از اتاق ها، مجلس روضه ی اباعبدالله است. حاج محمود کریمی میخواند. سینه زنی است. از بس که دلهره دارم، از بس که زمان ندارم از جمع بیرون می آیم میدوم سمت صحن انقلاب. انگار که در نوسازی حرم، جمهوری را بسته باشند. نزدیک طاقی بسط به صحن، یک آن به سرم می زند، حرفها را که گفتم بروم نزد آن خادم پیری که یکبار شکایت گم شدن کفش هایم را برایش برده بودم، خودم را معرفی کنم. بگویم دنبالم هستند. اما وقتی وارد صحن شدم... وقتی حرفها را زدم... توی حرم کیوسک راهنما خیلی اندک است، عوضش من آن کیوسک سفید رنگ روبروی باب الرضا را میپرستم، همان که خادمش نشسته بود رو به گنبد طلا و زیارت نامه میخواند. حوالی صحن انقلاب راهنما نیست، اما یکی را توی خواب میبینم. همان یکی که جلوی باب الرضا ست با همان خادمی که دست روی سینه گذاشته بود و سلام میداد. پایم را بلند میکنم که بگذارم داخل صحن، چشمم که به گنبد میافتد، اشکم که سر میخورد از خواب میپرم...

امان از این خوابهای پریشان. امان از این همه گناه. امان از این روسیاهی که خادم تو نمیخواهد تو را زیارت کنم... اما همین که به تو میرسم. همین که نگذاشتی شیخ آن سنگ دعا را بالای در های ورودی بگذارد، همین که روی اتاقک برق جلوی شیخ طبرسی نوشته اند: «اینجا برای هر در بسته کلید هست» یعنی که نا امید نیستی... یعنی که هنوز می شود بیایم. تو بخواه، من روزی هزار بار نفسم را ملامت میکنم تا بخواهی... فقط تو بخواه...


دلتنگی دارد کم کم امانم را میبرد.

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

یا ساقی العطاشا

هو


به دهر هر خبری هست زیر پرچم توست
اگر کسی در دیگر زند ز بی‌خبری است...


روز‌شمار محرم را که میبینم، بند دلم پاره میشود.

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی