قدم قدم، دوم

هو

این را که دارم، از که دارم؟
موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی
بیست سالگی

بیست سالگی

هو


بیست سالگی من، سوم دی، وقتی بلوز بافتنی شیری رنگی را زیر سارافون جینم پوشیده بودم، توی اتاق راوی های ساختمان علی محمدی شروع شد. با کیک شکلاتی که نیکی خریده بود، شمع های سرخابی با صورتک های زرد. و چندین جلد کتاب! آن روز عصر رفتم ترنجستان بهشت، در حالیکه دستم پر از کتاب بود، «ارمیا» را خریدم و رفتم خانه ی مامان جون. این شگفت ترین تولدی بود که در تمام عمرم تجربه کرده بودم. بعد از آن هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. تا مشهد ششم بهمن. اینجا بود که اسیر امتحان شدم. بهمن بیست سالگی سخت بود. خیلی سخت. فکرش را بکن، درست وقتی یک ماه است که بیست ساله شدی، پای این امتحان باشی که جز «حسین بن علی» دیگر چه میخواهی؟ من باختم. بهمن بیست سالگی را سخت باختم. اسفند رفتیم جنوب. همان جنوبی که بواقع نیمه شب ها از خستگی کنار کفش های جفت نشده ی بچه ها، در آن سوز سرمای بیابان های اطراف اهواز تا صبح بی پتو به خواب مرگ فرو میرفتم. اسفند بیست سالگی آنجایی سخت بود که در علقمه تو «نیکو» را انتخاب کردی، درست وقتی که من تمام خین را، با تمام آن سنگ ریزه های آزار دهنده اش با نیت قدم زدم. وقتی که تا ساق پایم در باران فتح المبین خیس بود و حسنا روضه ی سه ساله میخواند. اسفند بیست سالگی من را رد کردی. فروردین همه اش دل تنگی بود. اشاره بود، حماقت بود. باید چکار میکردم؟ فروردین گذشت، اردی بهشت گذشت، همه چیز کنار هم بود تا کلافه نر شوم. سر در گم تر. خرداد نفسم را برید. یادت هست چند روز قبل از امتحان «جدید» آمدم پابوس حضرت شمس الشموس؟ یادت هست وقتی درست روی وسطی ترین کاشی صحن انقلاب نشسته بودم، چطور با خجالت با تو حرف میزدم؟ خرداد بیست سالگی نفس گیر بود. سخت... رمضان را با خودش آورد. آن هم چه رمضانی. سراسر بی تابی. سراسر دلهره. باید آرام می بودم، منطقی. اینها برای تیر ماه بیست سالگی خیلی بزرگ بود. خیلی دست نیافتنی. مانده بودم بر سر دو راهی، سخت بود، برای آن دختر بیست ساله ای که بودم خیلی سخت بود. اگر این خستگی امانم بدهد، شاید با قاطعیت بیشتری این را بگویم،اما باید شب بیست و یکم می بود. قدم در راه گذاشتم. تیر بیست سالگی هم سخت گذشت. نفس گیر، طاقت فرسا. اول مرداد بالای بلندی تهران، درست وقتی که روبروی کهف ایستاده بودم و از خدا میخواستم همه چیز عوض شود، شروع  شد. هنوز قدم برنداشته ترسیده بودم. هیچ کدام از نذر ها کارگر نیفتاد. مرداد گذشت. در بی خبری. در سختی. باید از مشهد بهمن ماه میفهمیدم که قرار است مرتبه ی بعد با حضرت رضا آزمایشم کنی. وقتی شب میلادش در بهت گذشت. وقتی صبح عید گریان سر از تجریش در آوردم. وقتی آن شب درست وقتی که نفس ها به شماره افتاده بود، اشهدم را میخواندم، من باید میفهمیدم داری امتحانم میکنی؟ من فرار کردم. راحت ترین راه را انتخاب کردم. شهریور بیست سالگی... «از مقصود، به شوق مقصود، غافل شدم». تب داشتم، دیوانه بودم، زود عرق کرد. من باختم. همه چیز را باختم. خودم را، امام حسینم را، حضرت رضایم را، لعنت به شهریور بیست سالگی که در غفلت گذشت. خراب کرده بودم. خودم، عزیزانم، دوستانم، دیگرانی که با من در ارتباط بودند، من مقابل همه ی اینها سرافکنده بودم. موجود ناتوانی بودم که فرار کرده بود. من این من را قربانی کردم. عید قربان قربانی کردم. مهر بیست سالگی شلوغ بود. پر فراز و نشیب. باز جنون سراغم آمده بود. نمیدانم چه کردم. میدانم که سخت گذشت. سخت.سخت.سخت. آنقدر سخت که گاهی نام خیابان ها، به گریه انداختم. مهر بیست سالگی، بیست سالگی اش شبیه بیست سالگی های دیگر نبود. سوا شده بود. محرم آمد. محرم بیست سالگی بینظیر بود. بی تابی اش متفاوت بود. گریه هایش. قسم هایش. همه چیز عوض شده بود. باز امتحان شده بودم، «جز حسین بن علی چه میخواهی؟» من این محرم را میپرستم. محرمی که یاد بگیری نباید ارباب را به حضرت مادر قسم داد. باید خواهش کرد. خواهر را واسطه کرد، باید برای شب پنجمش مرد... چه هیمنه ای دارد این شب پنجم... مهمان کریم بودن، بله شنیدن، بی تاب شدن. باید تا عاشورا نمی ماندم، ماندم... مهر بیست سالگی گذشت. آبان سرد بیست سالگی گذشت. خوب نشدم، فقط بزرگ شدم، خیلی بزرگ تر از آن دختر بیست ساله ی بهمن ماه. شب دوم محرم بزرگ شدم. آن شبی که تصمیم گرفتم تا عصر عاشورا هرطور شده جلسه را بروم. آبان بیست سالگی با اجازه از سید الکریم گذشت. با ناراحتی های کنج ضریح امامزاده طاهر. با حسرت زیارت حاج آقا. آنقدر بزرگ شده بودم که از گریه کردن خجالت نکشم. مثل کودکی که ظرفی را میشکند و چون میخواهد از اخم مادر در امان بماند، به او پناه میبرد و گریه می کند. بیست سالگی من هیچ نقطه ی روشنی ندارد. هیچ لحظه ی قابل افتخاری، جز آن لجظاتی که بر سید الشهدا اشک ریختم، ندارد. باید این پاداش آذر بیست سالگی را با کدام کرامت بسنجم؟ حق نمی دهی که از خوشحالی خواب به چشمم نیاید؟ بی شک تا این لحظه که زیسته ام، این بهترین شب زندگی من است. چند روز دیگر که بیایم نجف، بعد که بیایم کربلا. آذر بیست سالگی خیلی قشنگ شروع شده. بیست سالگی سخت آن دختر دیوانه را، دیوانه تر کردی... حتی اگر تا صبح لبخند بزنم، باز هم شیرینی روزهای پایانی بیست سالگی نمایان نخواهد شد. کاش امشب و فرداشب و چند شب دیگر، بازهم زنده باشم... بگذار بیست سالگی، اصلن نه، عمر من با زیارت حسین تو تمام شود.

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

عظمت رفتن

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی

درسخواب

هو


همینطور که احتمالن کتاب به بغل از دیشب خوابیدم، خواب میبینم ساختمان بلوری های زیادی را باید بکشم. باید انتگرال سه گانه ی چگالی الکترون در مدار 2S توی اتم کربن را حساب کنم و بعد دامنه اش را بدست بیاورم بگذارم توی معادله شرودینگر! جالب تر اینکه امتحان در کتابخانه مرجع دبیرستان برگزار میشود، استاد هم دکتر بایگان است! آخر سر هم برگه ی حل های من گم میشود. وقتی بیدار میشوم که کمی بیشتر درس بخوانم، مصمم تر از قبل میخواهم که یکی ازین مزخرفات واحد ها را حذف کنم!

از خستگی و بی خوابی کلافه ام، فکر اینکه فردا بعد ازین میانترم کذایی نفس گیر باید بروم سر کلاس آن استاد لعنتی، فکر صف بانک، فکر شنبه که کلاس دکتر کوهیان را نرفته ام. فکر میانترم مزخرف اپتیک، تازه ناراحتم چرا میکروکنترلر را بر نداشتم!

کاش زودتر آذر بیاید. آبان و سرمایش خیلی دلگیر شده...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

غزلی که سروده نمی شود

هو


باید کمی همت کنم سامان بگیرم...




حیفه جز برای اهل بیت غزل بگم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

قدم قدم، اول

هو

کاش میشد این حجم سیاه را طوری در آغوش بکشم، که در من حل شود.
موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

یا من بزیارة ثواب زیارة سیدالشهدا یرتجى

هو


توی اتاق تاریکم نشسته ام، پنجره ی اتاق باز است؛ از دیشب باز مانده، از دیشب که مامان آخر شب سراغم نیامده است. کتاب پروفسور وولفسون جلویم است. هنوز هم همان صفحه ی اول فصل دوم هستم.  بی آنکه حتی کلمه ای خوانده باشم. کتاب بهانه ی خوبی است برای فکر کردن. برای اینکه دقایق طولانی به نقطه ای خیره شوم و فقط فکر کنم. به همه چیز. و دست آخر به این نتیجه برسم که سرعت اتفاقات از سرعت من خیلی بیشتر شده است. 

از دیروز متنفرم. واقعن این هفته ی کذایی فقط ممکن بود به همین بدی تمام بشود. باید شرمنده باشم؟ من واقعن شرمنده بودم. تک تک جملاتی که شمرده شمرده ادا میشدند، آن بغضی که یکباره راه گلوی دختر جوانی که مقابلم نشسته بود را بست... چقدر صورتش زیبا بود. مسخره بود وقتی که داشت با ناراحتی گریه میکرد به این جمله فکر کنم. ولی این اولین چیزی بود که به ذهنم می رسید. وقتی از دختر همسایه ای که رفته بود و هرگز برنگشته بود میگفت. وقتی از مادری گفت که حتی سر بریده ی پسرش هم نصیبش نشد... من باید چکار میکردم؟ من حتی آنقدر شجاع نبودم که پا به پای کوثر گریه کنم. دستم را گذاشته بودم روی یقه ی لباسم و با تمام قدرت سعی داشتم راه نفس کشیدنم را باز کنم. باید ذهنم را منحرف میکردم. باید نمی شنیدم. باید کر میشدم. من اگر مرد بودم، حتمن دوست داشتم همسرم همینقدر زیبا و نفسگیر باشد.تلاش لازم نبود، صدای نا منظم شده ی ضربان قلبم طوری در سرم پیچیده بود که از شنیدن حرفهای دختری که روبرویم نشسته بود عاجز شده بودم. کاش میشد چند دقیقه بیرون بایستم و راحت نفس بکشم.

من خوشبخت بودم. بخاطر این تب مزخرفی که هرچند ساعت یکبار سراغم می آید. وقتی دستم را روی گردنم میگذارم و میفهم ”گندم،جو” تبدیل به ”جو،جو” شده است. وقتی از سوزش چشمهایم کلافه میشوم. من بخاطر همین حال مزخرفی که دارم خوشبختم. بخاطر اینکه مجبور نیستم تا جای خیلی دوری که بلد نیستم بروم. یادم نمی آید کی تا این اندازه قوی شده بودم که تنها چنین کارهایی بکنم؟ کی یاد گرفته بودم برای خلاص شدن از شر آن کتابها، به حرف مردی که روبروی پاساژ فروزنده می ایستد اعتماد کنم؟ کی یاد گرفته بودم با یک نامحرم غریبه حرف بزنم؟ وقتی به خودم آمدم که طبقه ی پنجم فروزنده بودم و از ترس آیات ”قل هو الله” را جا به جا میخواندم. من از کاری که انجام دادم ناراضی بودم. ولی اصرار داشتم که آن کار را بکنم. من پای تخته رفته بودم. مساله حل کرده بودم. کاری که در این سه سال جز در مواردی که مجبور بودم، هرگز داوطلبش نمی شدم. من میخواهم برگه ی حذف اضطراری را برای کوانتوم پر کنم. چون مثل آن جوانک اهل بصره، حسین بن علی را انتخاب کرده ام. 

اینکه ظهر تقویم رضوی سال نود را باز کردم و نوشتم، این یعنی تصمیمم را گرفتم. این یعنی باید به رویاهایم اعتماد کنم. به اینکه در خواب نشانم میدهی اراده پیدا کرده ام. به اینکه از آن دختر بیست ساله ی بهمن نود و سه. از دختر بیست ساله ی سی و یک تیر. از دختر بیست ساله ی چهار شهریور خیلی بزرگتر شدم. من بزرگ شدم. به اندازه ی سختی های همه ی این روزها. قوی تر شدم. منطقی تر. هزینه ی این بزرگ شدن برای من خیلی گزاف بود. ولی پشیمان نیستم. خوشحالم که همه ی این سختی ها، عاقبتی به این شیرینی داشته است. من بزرگ شدم. 

این هفته خیلی سخت بود. خیلی سخت گذشت. جز آن دقایقی که روی پله های صحن عتیق نشسته بودم و صدای ملاباسم را گوش میکردم. راستی این همه وقت چرا باید این را توی حافظه ی تلفن همراهم نگه میداشتم؟ چرا چیزی که هرگز دل گوش کردنش را نداشتم، حالا از هر تعلقی جز عزیز فاطمه رهایم میکرد. وقتی کنار در امامزاده طاهر، روی پله ها نشسته بودم و نمیدانستم امین الله را چطور بخوانم، وقتی به خودم نهیب میزدم ”إن کنت باکیاََ لشیءِِ فبک على الحسین”. من مدیون امام رضا بودم. بخاطر اینکه روز ولادتش مرا امتحان کرده بود. برای اینکه لقمه ی حلالی که از سفره اش روزی ام میشود وادارم میکرد حق الناسی به گردنم نباشد. همین حضرت شمس الشموس یادم داده بود برای جد مظلومش گریه کنم. تمام دقایقی که در سرما روی آن سنگ های نمدار نشسته بودم، به بدی های تمام این هفته غلبه میکند. مطمئنم بخاطر کاری که کرده بودم پشیمان نیستم. پاسخ دادن به این سوال خیلی راحت بود. حتی اگر درحالیکه کم مانده از ناراحتی قالب تهی کنم پرسیده شود.

خوشحالم که این هفته تمام میشود... با همه ی سختی هایش. همه ی واقعیاتی که درین چند روز با آنها مواجه شدم. بخاطرش گریه کردم، نگران شدم، تپش قلب گرفتم، زیر باران قدم زدم، به در و دیوار کلاس ها خیره شدم. من مواجهه با این واقعیات را به بلاتکلیفی و لاقیدی ترجیح میدهم.

حالا که به گذشته فکر میکنم، میفهمم که پاسخ آن سوالی که جوابش را چهارم شهریور پیدا نکردم، قبل تر، شب دوم محرم پیدا کرده بودم. من فقط باید چشمهایم را باز میکردم. باید یاد میگرفتم قوی تر باشم. کاری که علی رغم همه ی تظاهر ها، هیچ بلد نیستم...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

بعد از پیشواز

هو


باید به این سوال جواب بدهم، که چرا رفتم؟ و نزدیک به چهار ساعت حرفهایی را شنیدم که مدتهاست دارم تلاش میکنم ازشان دور باشم.


موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

پیشواز

هو


با یک دست جواب میدم، یک دست تایپ میکنم، تمرین های کوانتوم را زیر و رو میکنم، ایمیل ها را جواب میدهم.
حیف شد آن همه نوشته ی بعد از نماز صبح پرید. خوب عقده گشایی کرده بودم.
ساعت یک میروم... میماند حجم کارهای عقب افتاده.

هیئت
کمک به بچه ها
درس های نخوانده...
میانترم هایی که همین اولی را سخت خراب کرده ام.
خستگی.
بی خوابی.
تازه دل نگران این هستم که حیف شد مدرسه را ول کردم!

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

عنوان ندارد

هو


واقعن باید از خودم بپرسم، ”به چه قیمتی”. مثل دختر بچه ی یازده ساله ی تازه بالغی که سر هر مساله ای لب بر میچیند و گریه میکند، لجبازی کردم و حالا... بیشتر از بیست و چهار ساعت برای جبران اشتباه مسخره ام تاخیر دارم.

لعنت به این حجم از حماقت که مدام در من متجلی میشود...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی